پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

ریواس جنوب/آرمین دست ندارد،پا ندارد،قلب و کلیه اش مشکل دارد اما امید دارد و……
و از همه مهم تر من و شما را دارد.
%db%b2%db%b0%db%b1%db%b6%db%b1%db%b1%db%b1%db%b5_%db%b1%db%b2%db%b4%db%b4%db%b5%db%b4-768x576

۹سال قبل در غروب سرد پاییزی زنان روستای برم سبزسوق در۳۰کیلومتری دهدشت کهگیلویه و بویراحمد در خانه ای جمع شدند تا آرامش بخش یکی دیگر از از زنان روستا در هنگام وضع حمل باشند.
مردان نیز در حیاط خانه جمع شده بودند تا باقربانی گوسفند تولد کودک تازه به دنیا آمده را جشن بگیرند.
دردهای مادر بیشتر می شد و دعاهای زنان همراه نیز به گوش می رسید.
بچه بدنیا آمد.
پسر بود!
اما در نگاه مامای محلی و دیگرزنان غمی نهفته بود.
چیزی می خواستند بگویند ولی گفتنش بسیار سخت بود.
پچ پچ آنها، دیگر افراد رامضطرب می کرد.
زمزمه ها شروع شد:
%db%b2%db%b0%db%b1%db%b6%db%b1%db%b1%db%b1%db%b5_%db%b1%db%b2%db%b2%db%b5%db%b5%db%b9-768x576
دست ندارد!
دیگری ارام می گفت پا ندارد!
یکی از کوتاهی اندام صحبت می کرد.
و دیگری آه می کشید.
بله!
کودک تازه متولد شده معلول بود.
او با دو پای کوتاه با انگشتانی ناقص بدنیاامد بطوری که یکی از پاهایش فقط یک انگشت داشت. دست چپش نیز یک انگشت و دست راستش درازتر از دست چپش بود.
مادر گریست، پدرهم کمرش شکست و بقیه اعضای روستاکه گریستند و آرام آرام آنجا را ترک کردند و این خانواده را تنها گذاشتند.
همانطور که حسین پناهی در بسیاری از فیلم هایش با سوز دل گریست.
در کوچه شنیده می شد که مردم می گویند، مگر می شود ؟خدایا چقدر سخته؟ این خانواده فقیر حالا چگونه می توانند این کودک معلول را بزرگ نمایند؟
و اما کودک گزارش ما آرمین طیب است.
%db%b2%db%b0%db%b1%db%b6%db%b1%db%b1%db%b1%db%b5_%db%b1%db%b2%db%b4%db%b5%db%b3%db%b7-768x576
فرشته کوچولوی من«ارمین»!
۹سال گذشت.
ارمین به مدرسه می رود و اینکه در این ۹سال براین خانواده چه گذشته ،شرح تلخی است که ازبیان همه آنها معذورم.

حکایت از اینجا شروع شد:

آنگاه که با کاروان سلامت جمعیت هلال احمر کهگیلویه درسفر به روستای برم سبزسوق در جوار دژگوه، زادگاه شهید بزرگوار طیب و حسین پناهی همراه شدم ،کودکی در میان جمعیت توجهم را جلب کرد.

کودک معلول

بر دست و پا راه می رفت و به جای اینکه هردو پای او در دمپایی باشد ، دستانش را در دمپایی فرو برده بود تا از دستانش محافظت نماید.
احساسم این بود که کم سن و سال است و شاید راه رفتنش به همین شکل است.
مریض بود وبه شدت عطسه می کرد .

پس از دست نوازش رهبریان رئیس جمعیت هلال احمر بر سرش و بوسه امام جمعه دهدشت بر پیشانی اش ، حس عجیبی بهم دست داد ،جلوتر که رفتم دیدم معلول است ونمی تواند راه برود .
هوش بالایی داشت و سوالات امام جمعه دهدشت را پاسخ داد.
از اوباما گفت و ترامپ و از مسایل دینی واینکه مریض است ،سردرد دارد و قلبش چندروزی درد می کند و سرماخورده است.پزشکان که معاینه اش نمودند زنی برای بغل کردنش جلو آمد.
از عکس گرفتن خبرنگاران همراه کاروان ( فارس ،ایسنا ،ایرنا،صدای جنوب )به ستوه آمده بود اما نمی دانست که این خبرنگاران راوی قصه تلخ زندگی پر دردش خواهند بود و مظلومیت خود وخانواده اش رابه گوش هم میهنان می رسانند.
%db%b2%db%b0%db%b1%db%b6%db%b1%db%b1%db%b1%db%b5_%db%b1%db%b2%db%b2%db%b7%db%b5%db%b3-768x576
با مادرش هم صحبت شدم .
مادرش از بدبختی خانواده می گفت ،
از مریضی و خانه نشینی شوهرش سخن گفت.ازبیکاری دیگر فرزندانش برایم حرف زد.
می گفت که سال هاست مرد خانه براثر کارگری دچار دیسک کمر شده و و در بستر بیماری است.
مادر که با دیدن امام جمعه دهدشت و رییس جمعیت هلال‌احمر کهگیلویه و دیگر مدیران به شوق آمده بود ادامه داد:آرمین دست ندارد،پا ندارد،ارمین هم اکنون از ناحیه قلب احساس درد می کند و پزشکان گفته اند که احتمالا کلیه هاش از کار افتاده باشند.
باید آرمین را به شیراز یا اهواز جهت مداوا ببریم اما پولی نداریم.
مادر آرمین که گوشی شنوا گیر اورده، ادامه می دهد بهزیستی چندان کمکی نمی کند وتمامی مخارج ما از یارانه تامین می شود.
سنگینی وزن آرمین، مادر را اذیت می کند ،غرق در صحبت های مادر و چهره دوست داشتنی آرمین که به من خیره شده است میشوم .
حس می کنم آرمین میداند که می فهمم مادرش چه می گوید و با نگاهش دست یاری به سوی ما دراز می کند.
آرمین را در اغوشم می گیرم و از جمعیتی که درحال معاینه توسط پزشک هلال احمر وگرفتن بسته حمایتی است جدا می شوم.
با این کودک معلول خلوت می کنم ،دوست دارم از زبان خودش بگوید

آرمین می گوید:رفتن به مدرسه برایم سخت است و ویلچری که بهزیستی داده در این جاده خاکی حرکت نمی کند.

آرمین می گوید دوست داشتم که بازی می کردم، مثل بچه های هم سن و سالم راه می رفتم و بجای پدرم کار می کردم و…

شنیدن صحبت های آرمین سخت است،دیگر نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم ،آرام آرام اشک می ریزم، دستانش را در دست می گیرم ،متوجه میشود که تحت تاثیر حرف هایش قرارگرفته ام،
بحث را عوض می کند.
آرمین می گوید راستی چکاره ای ؟
یادم می آید هنوز بهش نگفته ام خبرنگارم..تکه کاغذی به من داد،
وقتی گفتم خبرنگارم، سراغ محمد موحد را گرفت، منتظر عدل هاشمی بود. گفت به فرمانداردهدشت(کهگیلویه) بگویید آرمین فقیر است، معلول است و به سختی زندگی می کند .
دوباره اشک هایم جاری شد،
به ناگاه حس کردم پشت سرم صدایی می آید ، نگاه کردم، مادرش بود وبرادرش و خبرنگاران همراهم..آنها هم تحت تاثیر حرفهای آرمین اشک می ریختند.
برادرش آرمین را از من گرفت …غروب بود ،از آرمین دورشدیم و نگاهم به چشمان منتظر آرمین ….به خانه که رسیدم تکه کاغذی که بهم داده بود راباز کردم ،شماره حسابش نوشته شده بود
و کلام آخر:
دوستان عزیز! آرمین دست ندارد،پا ندارد،قلب و کلیه اش مشکل دارد اما امید دارد و……
و از همه مهم تر من و شما را دارد.
آرمین چشم انتظار قدم های تک تک ماست ، هرکس به نحوی می تواند به او کمک نماید.
امروز هلال احمر با معاینه و تقدیم بسته حمایتی، فردا بهزیستی و پس فردا مدیران دلسوز ….
آرمین و خانواده اش منتظر خیرین هستند،همان هایی که دوست دارند به افراد نیازمند کمک نمایند،
حداقل می توانیم خیرین را در جای جای ایران اسلامی از زندگی آرمین با خبر سازیم‌.
خیرین محترم نیازمند تر از آرمین طیب چه کسی است؟