آن مرد نان داد/ بقلم محمود منطقیان
پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/
ریواس جنوب؛منطقیان/
خاطرات ورویدادهای زندگی
به خودی خودمهم ودارای نقش
وسودوزیان نیستندبلکه مهم
واثرگذار،نوع برداشت ونگاه
مابه این خاطرات ورویدادها
است.یک رویدادویاپدیده
ممکن است برای هرکسی
معنا وبرداشت ویژه وخاصی
داشته باشدوتاثیرپذیریهاازآنها
نیزممکن است گونه گون وگاهی ناهمگون باشد.درمثل ممکن است ازیک رخداد وپیشآمد یکی برداشت وپندآموزنده وسودمند
بگیرد ودیگری برداشت نادرست وازآن راه کژروی رابیاموزد
پس مهم نوع برداشت ما از
رویدادهاست ونه خودرویدادها.
“هردوگون زنبورخوردندازمحل
لیک شدزآن نیش وزین دیگرعسل
هردوگون آهوگیاخوردندوآب
زین یکی سرگین شدوزآن مشک
ناب.
هردونی خوردندازیک آب خور
این یکی خالی وآن پرازشکر
صدهزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتادساله راه بین.
این خورد،گرددپلیدی زوجدا
آن خوردگرددهمه نور خدا
این خوردزایدهمه بخل وحسد
وآن خوردزایدهمه نوراحد.”
می گوینداستادی می خواست
زیان مشروبات الکلی رابه
دانشجویانش یادبدهدپس
یک کرم را دریک لیوان مشروب
الکلی انداخت ناگهان کرم جان
دادوته نشین شد.آنگاه استاد
روبه دانشجویان کردوگفت:
ازاین آزمایش چه نتیجه ای
گرفتید؟
یکی ازدانشجویان پاسخ داد،
استادنتیجه گرفتیم که مشروب
برای درمان انگل مفید است.
دانشجو برداشتی وارونه داشت
وبرعکس، نظرش برمفیدبودن
مشروب الکلی بود.
پس مهم نوع برداشت ازیک
رویدادوپدیده است ونه خود
رویدادوپدیده.
مثلاممکن است دونفربه یک نوع بیماری دچارشوند؛یکی ازآنها
بیاموزدکه قدرسلامتی رابداند
وراههای تندرست زیستن را بیاموزد ودرپیش گیرد و
ودیگری برآفرینش وزنگی، خرده
بگیردوبه زمین وزمان ناسزاگوید
که چرابیمارشده است ودرد
می کشدوهیچ روشی برای
بهبودوسلامت خوددرپیش نگیرد.
ممکن است یکی ازفقر،کاروتلاش
وفن رابیاموزدودیگری راه دزدی
وقاچاق رابرگزیندواکنون برویم
سریک خاطره.
دردوره دبیرستان که دربهبهان
درس می خواندم باچندتن از
دوستان وهمکلاسان دریک
خانه منزل گرفته بودیم.
بهره من اتاق کوچکی بودکه
به اندازه یک فرش نمدجای
داشت وتنهایک نفرمی توانست
درآن زندگی کند.فرش زیرپای من
یک نمدکهنه وفرسوده ای بود
که پشمهای آن بیرون زده وتارهای آن به لباسهایم می
می چسبید.
مادرخوب ومهربانم ودلسوزم
قدری نخ مخصوص برای
بافتن یک قالی، به یک زن روستایی داده بودتافرشی کوچک ویک نفره برای
من آماده کند وجای گزین
آن نمدفرسوده وکهنه شود
مرتب پرسان وجویا وپی گیر
بودم که کی آن قالی بافته و آماده می شود و من ازدست
آن نمدفرسوده وکرکی آزاد
می شوم.سرانجام پس ازچند
ماه انتظارباخبرشدم که قالی
بافته وآماده شده است واین
آن روزها برایم خبرخوشی
بودزیرامن دیگرازدست آن
نمدکهنه سوراخ سوراخ راحت
می شدم .تعطیلات عیدنوروزبود
ومن برای گذراندن روزهای تعطیل نوروزباستانی آن سال
درآبادی ودرنزدیکی بهبهان
بسرمی بردم.اماقالی درروستایی
نزدیک شهردهدشت بودومن
بایدبرای آوردن آن قالی یک نفره
کوچک ،به آن روستا می رفتم
خبرآماده شدن قالی برایم
خوشایندبودوبه همین خاطر ازشب خودراآماده کردم که
صبح زودازراه میانه کوه خاویز
پیاده به روستا بروم وازآنجا
قالی راباماشین بیاورم.
صبح زودصبحانه نخورده
به قصدروستا راه افتادم
قدری راه پیمودم تا به تنگه
ورودی کوه خاویزرسیدم
وازآنجاسربالایی کوه آغاز
می شد.درابتدای تنگه حس
کردم که گرسنگی برمن غالب
شده وکارراه رفتن برایم دشوار
شده است ،چون گرسنه وناشتا
راه افتاده بودم.نه نای رفتن
داشتم ونه امکان بازگشتن؛چراکه
ازآبادی دورشده بودم .درآن
حال فکرکردم که چه کارباید
به کنم.فکرمی کردم اگربه
راهم ادامه دهم،درمیانه کوه
ازرفتن بازمی مانم وهمان جا
می افتم وشب طعمه جانور
می شوم.درابتدای تنگه کوه،
یک آبادی عشایری را دیدم و
زنهایی راکه جلوی یک خانه نان می پختند.به سوی آنها رفتم،
سلام کردم وسراغ صاحب
خانه راگرفتم به امیداینکه
آن جا باشدوبروم پیشش و
وازگرسنگی خودبگویم ونیازبه
خوراکی.امازنها بابی میلی
پاسخ دادندکه اینجا نیست
وهیچ تعارفی هم به من نکردند
هرچه به خودفشارآوردم که
ازآنها درخواست نان کنم و
خودراازگرسنگی برهانم ،
چون آنها را بی رغبت دیدم
به گفته سعدی”عطایشان را
به لقایشان بخشیدم”و
باهمان گرسنگی وحال پریشان
به راهم ادامه دادم ؛سربالایی
کوه شروع شده بودوگرسنگی
بیشتروزانوهایم روبه سستی
می رفت ومرتب به ذهنم
می آمدکه دراین کوه وحشی
وسنگی خوراک جانورمی شوم
اما راه برگشت نداشتم .
اگرسربالایی تمام می شد
امیدگشایشی بوداما مشکل
این بودکه روبه بلندی می رفتم
وپاها وزانوهایم ازگرسنگی سست شده ودیگرنمی کشیدند.
قدری بااین حال نزاربالارفتم
ناگهان متوجه مردی شدم که
تبره ای برپشت داشت وازآن راه باریک و”مال رو”،جلویم
رو به بلندی ومیانه کوه
بالا می رفت.امیدوارشدم
سعی کردم تندترراه بروم.مرد
چون تبره ای برپشت داشت،
آرام وآهسته راه می رفت.
ومن همه انرژیم راجمع وجورکردم وگام زدم تا
خودرابه آن مردرساندم.
سلام واحوال پرسی کردم .
مردازبهبهان آمده بود.دربهبهان
چندروزکارگری کرده بودوبا
مزدکارگریش قدری آردخریده
بودوداشت آن آردها رابرای خانواده اش درحومه شهر
دهدشت می برد.
ازاوپرسیدم :نان باخودتون
ندارین گفت:” دوتانان داشتم
یک نان ونصفش راخورده ام
ویک نصف نان باقی مانده”
ازگرسنگی ام براش گفتم
آن نصف نانش رابه من داد.
آری “آن مردنان داد.”
باآن نصف نان جان گرفتم وبه
به مقصدرسیدم.
ازآنچه درآن روزبرایم پیش آمد
یک افسوس دارم ویک پندگرفتم.
افسوس ازاین که ازنام ونشان
آن مردکارگرسراغ نرفتم واو
پس ازآن روز برایم گم وناشناخته
ماند.
واماپند،آن بودکه هرگزبرای
نداشتن ها، گله وشکایت نکنم
وننالم وبه زندگی درویشی وبه
آنچه خداوندداده است ،خرسند
باشم وببالم ودرپیشگاه دوست
سپاسگزاروشاکرباشم.باورویقین
دارم که شاکربودن ازکلیدهای
در ورود به آرامش است.
وآنان که شاکرند دردرنیک بختی
رازده اندوبه آرامش می رسند
نانی را که امروزدست کم
می گیریم وبها نمی دهیم ،آن
روزچقدربرای من عزیزوپربها
ورهاننده وزندگی بخش بود
وچه قدر برایم نگران کننده و
افسوس آوراست که جمعی را
درهوای آرزوهای دور و دراز
نسبت به داده های خداوند
ناسپاس می بینم.
ویادم نمی رودکه خودم چند
سال پیش بچه های آواره افغان
رادیدم که درمیان زباله های
شهردهدشت به دنبال پوست
پرتقال می گشتند.
وچقدردلم برای خدا تنگ می شود
وقتی که می گوید:
“ای خاندان داوود!شکرمرابه جای
آوریدکه بندگان سپاسگزارمن
کم اند”
منطقیان۹۵/۳/۳۱