دلنوشته ی یک معلم بازنشسته؛ با تمام نا مهربانی ها و گرفتاری ها اما با افتخار معلمم
پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/
من از بهشت شما می روم … رنج نامه
هر بار که خاطرات کودکی ام را مرور می کنم می بینم زیباترین بازی آن دوران بازی معلم و دانش آموز بود .به رسم آموختن ها و دیدن معلمانمان ، وقتی فرصتی پیش می آمد خواهران و برادران و دوستان را جمع می کردیم و خودمان می شدیم معلم و با غرور و تکبر کودکی درس می دادیم ، امتحان می گرفتیم، نمره می دادیم و گاهی هم از روی شیطنت با خط کش چوبی چندترکه به دست بچه می زدیم .
یادش به خیر :
و چه زود بزرگ شدیم و تا قرعه فال به نام ما درآمد که می بایست دانشسرای تربیت معلم شهیدرجائی گچساان برویم احساس شعف و شادمانی از اینکه خودمان را در هیبت و صلابت معلمان خودمان تصور می کردیم تا اینکه ردای معلمی بر قامتمان پوشاندند و ما شدیم معلم این دیار .
دورانی که روستاهای محروم بسیاری بدون آب وبرق وگاز وجاده و راه و وسیله نقلیه و تلفن و…وجود داشت و می باید کیلومترها راه را باپای پیاده در سرما و گرما طی می کردیم تا به روستا برسیم و برویم سرکلاس درس درمنطقه رودتلخ وبهترین سالهای تدریسم درمدارس مونگیره وبوربادی ودره نا را با سخت ترین شرایط سپری کردم درهمان سالها باتهییج یکی ازهمکاران بومی (همه آموزگاران دبستان نور دره نا دانشگاه قبول شدند) مشغول خواندن کتب دبیرستان شدم وکنکور قبول شدم.پس ازیکسال مرخصی ازدانشگاه شهیدچمران اهوازدرسال ۷۶ وارددانشگاه شدم وپس از۳سال ونیم تحصیل در دانشگاه مجددا به مدارس ونزد دانش آموزان برگشتم. البته آن وقت نمی دانستیم چرا بانکها و از ما بهتران در روستاها شعبه ندارند ولی امروز به لطف خدا می دانیم- .
خودمان محرومیت و درد و فقر را چشیده بودیم و عشق به فرزندان محروم این دیار ما را مصمم تر از همیشه به کارمان امیدوار می کرد و چه عاشقانه بود کلاسهای درسمان که فقط خدا در آنها حضور داشت ، نه از ادارات دیگر خبر داشتیم نه از نجومی بگیران و تنها سرمان به کار خودمان گرم بود.خاک و باد و برف و باران و گل ولای کوچه های روستای همدم مان بود و ما جوانی را سپری می کردیم و چه زود پیر می شدیم از دردها و رنج های رفته برما و بر کودکان محروم روستاها.
بعد از سی سال ، نه از کلاس خسته ام و نه از مهرورزیدن برای کودکانشان .ازآنها خسته ام که نفهمیدند جامعه را معلمان می سازند سالهای بعد هم که از تبعیض و ناعدالتی ها فهمیدیم ولی هیچ گاه نگاه عاشقانه کودک معصوم را به ریالی نفروختیم ، چراکه او ما را الهه دانایی و مردی پرصلابت می دانست، اما هیچ گاه نمی فهمید که چرا قامت معلم زود خم می شود.
سی سال عشق در کلاس درس ، کم نبود یک عمر بود، جوانی و میانسالی مان در مدارس گذشت بدون اینکه بدانیم کمرمان خم می شود و مویمان سفید.
دلخوشی ما میوه های سی سال گذشته است که گاهی شادی آورند و هراز گاهی نیز رنجورمان می کنند از اینکه آن چنان که که باید توفیقی نیافته اند.
بسیار زخم زبان ها خورده ایم از ناآگاهان کم عقلی که تعطیلات تابستان را بر سرمان کوفتند و برفی اگر آمد پشت سرآن کنایه و نشتر آنان روانه ما شد .ولی بازهم ننالیدم چراکه فهم شان به قیمت ارزش شان بود و آنان اگر می فهمیدند هرگز خود را به نفهمی نمی زدند و شکرا”لله که دشمنانمان را ……آفرید.
اما هرسال که کوله بار مدرسه بر دوش سال تحصیلی را آغاز می کردیم وعده های مسئولین شروع می شد که امسال وضع آموزش و پرورش بهتر خواهد بود ولی هرسال بدتر از سال گذشته شدیم ،خوارمان کردند، شکمی سیر غذایمان ندادند و از همه بالاتر ارج و قرب مان را به یغما بردند و سی سال شرمنده نگاه فرزندانمان شدیم.
گفته بودند برایمان بهشت خواهند ساخت!
من بهشت شمارا نمی خواهم ، اجازه نفس کشیدن برایم بدهید، بگذارید چند صباح زندگی را با دلخوشی های گذشته بگذرانم.
نمیدانم شرم شان می شود یا نه؟ فیش های حقوقی مارادیده اند یا نه؟
چه قیاس های جالبی می کردند زمانی که حقمان را خواستیم : گفتند قاضی باید زیاد بگیرد چون باید به عدالت رای بدهد، کارمند بانک بگیرد چون درآمد دارد و… گفتند دارایی باید بگیرد چون … ولی به ما که رسید چرا نگفتند معلم بیاید از مال دنیا آن قدر داشته باشد که رسم درست زندگی و زیستن به فرزندانمان یاد بدهد، مگر قرار نبود محصل های ما قاضی فردای زندگی های آنها شوند؟
آیا آنها با عدالت با ما رفتار کردند؟
وقتی در تخته سیاه زندگی درس عشق را به فرزندانشان می آموختم بوی گچ برایم طراوت بهشت داشت و تبسم فرزندان شان فرشتگان الهی را مجسم می کرد و با هر گچی مویی سفید کردم و قدی خمیده شد که می خواست کودکان این مرز و بوم بهترین باشند و در آن سوی آرزوهایم، فرزندم در گرفتاری زندگی حسرت ها خورد وخانواده ام کمبودها را با گوشت و پوست لمس کردند ولی باز هم آنها نفهمیدند.
دردم را پنهان کردم تا کودکان شان در کلاس درس درد را فراموش کنند و بغضم را فرو خوردم تا اشک ، حسرت به دل بماند که کی از چشمانمان سرازیر خواهد شد.
بهشت آنهابرای خودشان ، بهشتی که آنها برایمان می سازند منتی بیش نخواهد بود و می دانیم وعده بهشتشان همانند وعده پرداخت مطالباتشان خواهدبود و برازنده پرکردن زیرنویس شبکه خبر.
من شناسنامه تاخورده تعلیم و تربیت ام
من تاریخ قداست و ارج معلمم، من برچسب الهه مهربانی و مهرم ، من آرزوی کودکی شمایم ، من همدم تنهایی و گریه های کودکی ات در دبستان زندگی ام، من الفبای زندگی شماهایم و من تاشده رنج و غم و تبعیضم ، و بدانند قلمی را که امروز دردست دارند و به مددآن قانون وضع می کنند و حکم می دهند و امر و نهی می کنند و….. من به دستشان دادم ، حرمت قلمتان را پاس بدارید و حرمت آنکه قلم نگه داشتن را یادتان داد.
کجای دنیا با اسطوره ها و تاریخش نامهربانی می کنند که آنها ما را در تنگنای زندگی رها کردند؟ ما را با دیگران قیاس کردند؟ مگر نه اینکه معلم انبیاء هستند پس چرا انبیاء را با دیگران قیاس کردند و بالاترین ظلم را در حقش جفا داشتند.
امروز هم از مزایای دنیا آن قدر به ما عنایت می کنند که تنها هزینه نان خشک و دارو و درمان دوران پیری شود نه زندگی دوباره وآرامش خیال ، آن قدر می دهند که باز هم شرمسار فرزند و عیال می شویم وآن قدر حقوق می دهند که خوردن و سفر و آسایش یادمان برود.
بعد از سی سال ، نه از کلاس خسته ام و نه از مهرورزیدن برای کودکان شان . از کسانی خسته ام که نفهمیدند جامعه را معلمان می سازند، نفهمیدند که ماهم کارمند این دولتیم ، نفهمیدند که بازنشسته فرهنگ هم مثل دیگر بازنشستگان دولت زندگی دارد، هزینه دارد و….
و بازهم نخواهند فهمیدکه فرزندانشان ، پزشکانشان ، وکلایشان ، وزرایشان؛ و….همگی تربیت شده من معلمند.
بهشتشان ارزانی خودشان ، که بهشت ما تبسم فرزندانشان بود و آنچه باید از بهشت می گرفتیم با اولین الفبایشان از خدا گرفته ایم . سبک بار هستیم ، ولی قداستمان را نشکستیم و همچنان با افتخار ما معلمیم .
سپاسگزارشما معلم بازنشسته مدارس شهرستان بهمئی استان کهگیلویه وبویراحمد مصطفی مهدوی کیا(جشیره) شهریور۹۸