پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/


………………………………
به هیچ بهانه ای روی گرداندن
ازنیکی ودادورزی وپاکی و
زیستن شرافتمندانه وروی آوردن
به بداندیشی ،بدکرداری،بیداد،
مردم آزاری وتباه کردن حقوق
دیگران مجازوروا نیست.
بی گمان نیکی وبدی روزی “بر”
و”بار”خودرا به بارخواهدآورد
ودرگذرزمانه نشان خواهدداد.
فردوسی درزمانه فرمانروایی
تازیان وسلطان محمودغزنوی،
وسعدی ومولانا درروزگارسلطه
مغولان، وحافظ درزمانه اهل
ریا وامیرمبارزالدین خودکامه
می زیستندوهریک درروزگار
خویش ازجاه وزوردنیوی بهره
ای نداشتند ودردنیای ترس و
ناایمنی به سرمی آوردند وهرچند
قدرت وفرمانروایی بی مهار
دردست حکمرانان آن زمانه
بود،وما اکنون پس ازگذرزمانها
می بینیم که آن فرمانروایان
که روزی همه چیزبه کامشان
بودوبه فرمانشان خونهابر
زمین جاری می شدوزدن
وسوختن وبردن وویران کردن
درکارنامه آنها برجای مانده
است ازمیان رفته اندوجهان
هیچ درس وپندانسانی ازآنها
نیاموخته است؛لیکن می بینیم فردوسی ومولانا وسعدی وحافظ
که درروزگارخودازقدرت وزور
زمانه سهمی نداشتندودرگوشه
انزوابادردمندی به سرمی بردند،
باگذشت روزگاران،چشم و
چراغ راه مردمان زمانه شده اند
وآثارشان مایه درس زندگی وچراغ روشنایی بخش انجمنها
وجوامع انسانی شده است. این بزرگان در زمانه وروزگارخویش
نه جاهی داشتندونه مالی
وزورمندان روزگار آنهابه آسانی
وبایک اشاره می توانستندبه
زندگی وبودن آنها پایان دهند
وشمع وجودشان راخاموش نمایند.
دروصف فرمانروایان بیدادگر
این بیت فردوسی، ازداستان
ضحاک بسنده می کند
“ندانست خودجزبدآموختن
جزازکشتن وغارت وسوختن”
دراین جاست که پندی آموزنده
وسودمندازتاریخ وزندگی انسانها می توان گرفت وآن این است که:
بدی وبیدادپایداروستودنی
نیست ودرهرشرایطی نیکی
ونکوکاری می ماندوپایه ومایه
زیبایی ودلخوشی است وبه
زندگانی رونق وروشنی و
معنی می بخشدوبه هیچ بهانه
روی گردانی ازنیکی ونیک بودن
وراه بدی وبیداد را درپیش
گرفتن روا وپسندیده نیست.
واین حقیقت روشن است که
بذرنیکی رادرهرشرایطی بکاری
روزی وروزگاری به بارخواهد
نشست وبه زندگی صفا ومعنا
وزیبایی خواهدبخشید.
حکایت قاضی بست درزمان
سلطان مسعودغزنوی نمونه ای
گویاست وگواه براین که قدرتها
وهیبتهای ظاهری وترس آور
روزی زوال می پذیرندودرتاریخ
گم می شوندونیکی ونیکمردی
سرانجام قدروجایگاه خویش
رابه دست خواهدآوردوآموزگار
زندگی انسانها خواهدشد؛
حکایت قاضی بُست به روایت
تاریخ بیهقی روشنگر این حقیقت است که بذرنیکی سرانجام به بارخواهدنشست ومیوه شیرین وسرسبزی خواهدداد:
سلطان مسعودغزنوی که برای
خوشگذرانی به ناحیه بُست
سفرکرده بوددر حین قایق
سواری در رود هیرمندبه آب
افتادوسپس به سردردوتب لرز
مبتلاشدوبیست روزی دربستر
بیماری افتادتابهبودی یافت.
سلطان پس ازبهبودی ازبیماری
برآن شدکه به شکرانه بازیافتن
تندرستی به قاضی بُست
“ابوالحسن بولانی”وفرزندش
“بوبکر”که تنگدست ونیازمند بودند،صدقه ای بدهد.
صدقه دوکیسه زر بودکه درهر
کیسه هزارمثقال زرپاره جای داشت تا به آن دورسانده شود.
“بونصرمشکان”دبیردیوان رسالت،
فرستاده سلطان برای رساندن
کیسه های زربه قاضی بست و
فرزندش بود.
لیکن قاضی “بُست”وفرزندش
درعین نیازمندی،ازستاندن کیسه های زرسرباززدندووجدان وباور
پاکشان نگذاشت که بنام صدقه
دست به مالی آلایندکه سلطان
محمودپدرمسعودغزنوی از
چپاول وغارت اموال هندیان
به دست آورده بود.
قاضی بست باپاسداری ازنیکی
ودادوتن ندادن به خوردن و
تصاحب مال دیگران، نشان داد
که می تواندبااین کارخودآموزگار
ودرس آموزی مانا برای همه نسلها
درهمه زمانها باشد.
وامروزبه روشنی می توان دید
که شکوه وصلابت معنوی آن قاضی درستکار،ازجلال وهیبت
ظاهری هزارفرمانروای خودکامه
برتراست.
درلابلای این حکایت نکات درخور
تاملی است که به فراست باید
دریافت.ازجمله مال بندگان خدا
رابه بهانه اینکه کافرندوبنام جهاد
غارت کردن وآن رامالی حلال و
پاک، برای صدقه دادن دانستن.
واکنون شرح این حکایت به قلم
ابوالفضل بیهقی که خودواسطه
این کار،نیزبود.
????????
و(سلطان مسعود)آغاجی خادم
راگفت کیسه هابیاوردومرا
(خودبیهقی)گفت:”بستان!در
هرکیسه هزارمثقال زرپاره است.
بونصررابگوی که زرهاست که
پدرمارضی الله عنه ازغزو
هندوستان آورده است وبتان
زرین رابشکسته وبگداخته وپاره
کرده وحلاترِمال هاست.ودر
هرسفری مارا ازاین بیارندتا
صدقه ای که خواهیم کردحلال
بی شبهت باشد،ازاین فرماییم.
ومی شنویم که قاضی بست،
بوالحسن بولانی وپسرش بوبکر
سخت تنگدست اندوازکس
چیزی نستانندواندک مایه ضَیعَتی
دارند.یک کیسه به پدربایددادو
یک کیسه به پسرتاخویشتن را
ضیعتکی حلال خرندوفراخ تر
بتوانندزیست وماحق این نعمت
تندرستی که بازیافتیم لختی
گزارده باشیم”
من کیسه بستدم وبه نزدیک
بونصرآوردم وحال بازگفتم.
دعاکردوگفت:”خداونداین سخت
نیکوکردوشنوده ام که بوالحسن
وپسرش وقت باشدکه به ده درم
درمانده اند”.وبه خانه بازگشت
وکیسه ها باوی بردند.وپس از
نمازکس فرستادوقاضی بوالحسن
وپسرش رابخواندوبیامدند.
بونصرپیغام سلطان به قاضی
رسانید.بسیاردعا کردوگفت:
“این صِلت فخراست.پذیرفتم
وبازدادم،که مرابه کارنیست،
که قیامت سخت نزدیک است؛
حساب این نتوانم داد.ونگویم
که مراسخت دربایست نیست،
امّاچون بدانچه دارم واندک
است قانع ام،وزرووبال این
چه به کارآید؟”
بونصرگفت:”ای سبحان الله!
زری که که سلطان محمودبه
غزو ازبتخانه هابه شمشیر
بیاورده باشدوبتان شکسته
وپاره کرده وآن راامیرالمومنین
می رواداردستدن،آن قاضی
همی نستاند؟”
گفت:”زندگانی خداونددرازباد!
حال خلیفه دیگراست،که او
خداوندولایت است وخواجه
باامیرمحمودبه غزوها بوده است
ومن نبوده ام وبرمن پوشیده
است که آن غزوها برطریقِ
سُنت مصطفی هست،علیه السَلام
یا نه.به هیچ وجه این نپذیرم
ودرعهده این نشوم”
گفت:” اگرتونپذیری،به شاگردان
خویش وبه مستحقان ودرویشان
ده” گفت:”من هیچ مستحق
نشناسم دربُست که زربدیشان
توان داد.ومراچه افتاده است
که زرکسی دیگربَرَدو شمارآن
به قیامت مرابایدداد؟به هیچ
حال این عهده قبول نکنم”
بونصرپسرش را گفت:”توازآن
خویش بستان!”گفت:”زندگانی
خواجه عمیددرازباد!عَلی ای حال،
من نیزفرزنداین پدرم که این
سخن گفت وعلم ازوی آموخته ام
واگراورا یک روز دیده بودمی و
عادات واحوال وی بدانسته،
واجب کردی که درمدت عمر
پیروی او کردمی؛پس چه جای
آنکه سالها دیده ام.ومن هم ازآن
حساب وتوقف وپرسش قیامت
بترسم که وی می ترسد.
وآنچه دارم ازاندک مایه حُطام
دنیاحلال است وکفایت است
وبه هیچ زیادت حاجتمندنیستم”
بونصرگفت:”ِللهِ دَرُکُّما!(خداشما
دوتن راپاداش نیک دهاد) بزرگا
که شما دوتن اید” وبگریست و
ایشان را بازگردانید.وباقی روز
اندیشه مند بودوازاین یادمیکرد.
ودیگرروزرُقعتی نوشت به امیر
وحال بازنمودوزربازفرستاد.
امیربه تعجب بماند.وچنددفعت
شنودم که هرکجا متصوِّفی را
دیدی یا سوهان سَبلَتی را دامِ
زرق نهاده یا پلاسی پوشیده،
دل سیاه ترازپلاس ،بخندیدی
وبونصر را گفتی:”چشم بد
دوراز بولانیان!”
پیش درآمدوفراهم آور:
منطقیان ۹۵/۵/۱۶