به قلم سید سعید مهریان؛ دمنوش خون!
پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/
یادداشت/سید سعید مهریان*
وقتی از کلمه ها شمع و شروه می سازی، شمع دان لاله عباسی چشمانم را برایت آماده می سازم. اینک این شمع، روشنی بخش محفل من و تو ست.ای مونس شب های بی پایان من ،اگر گاهی اوقات اشک های شوقم را نمی بینی،متعجب و نگران نباش! چون من آن شمعم که اشک هایم می چکد گاهی در درون و گاهی برگونه ام!
ای معشوقه من! ای دختر زیبای غم! دستان من را بگیر و به چشمانم خیره شو تا بگویم که چقدر دوستت دارم. تو زیباترین و جوان ترین معشوقه من هستی و من تو را بیش از معشوقه افسونگرم قلم،دوست دارم. عشق من به تو به رفعت و عظمت دناست که هیچ نیرویی نمی تواند ویرانش کند. عشق من به تو مانند درختان سرو سبز کوهی است که هیچ چیزی بر طراوتش تاثیرگذار نیست.
اجازه بده اعتراف کنم؛ هیچ پادشاهی در هیچ دیاری، حتی پادشاهان دیار زغال آباد که جنس تاج و تختشان از فلز نیست، معشوقه و دلبری مثل تو ندارند. بیا مثل مدال افتخار بر سینه ام بنشین و پیاله چشمانت را پر از شراب ناب اشک کن و به دستم بده تا لاجرعه سربکشم. محبوب من، دستانم را چون دست گل به گردنت میاندازم و عطر نفست را که شادی بخشتر از نسیم بشار و خوشبوتر از آویشن زارست، هزار می بویم و هربار در آغوشت میمیرم و باز زنده میشوم. اینک ای غم بیا با آهنگ ساز کوبهای دف دلم که مادرم با سرانگشتان احساس و جلاجل شروههایش نواخته است، برقصیم و به پرواز دربیاییم تا ببینیم در زمین چه می گذرد.
آه _آن کودک آفریقایی زیر سایه بال های بلند دال فقر می میرد و آن عکاس اروپایی را ببین که چگونه بابت تهیه عکس از او به نان و نوا رسید!
بیا زیاد دور نرویم آن کودک را در دیار خودمان ببین که دردمندانه در دامن مادرش نشسته است و نای نالیدن هم ندارد و آن مادر را در خیابان بسیج بلهزار نیز ببین که طوفان شیونش از درد و رنج و فقر و مصیبت، طومار زندگی را در هم پیچیده است.
ای غم! ای همپرواز من! خوب نگاه کن، دنا و قوم کوهستان نشینم را ببین. این جا آدم های دردمند و زیبایی های زندگی کم نیست. مثلا آن زنان سیه پوش را ببین که چگونه در آن گوشه دشت با طول چپ دلشان ،چوپی می بازند.
آه_ای غم! ای مونس همیشگیام! بالهایت را چون من به وسعت احساس باز کن و با من اوج بگیر. امیدوارم بالهایت به این زودی خسته نشود، چرا که توقف و ایستادن هنگام ماموریت مساوی با مرگ است. بیا از فراز این کوخ ها که به دست ظالمان بنا شده به سمت آن کاخ ها که به دست مظلومان ساخته شده است، پر بکشیم!
ببین کنار پنجره آن کاخ بزرگ که با لاستیک های خودرو ساخته شده، چگونه آن ظالم مظلوم نما، خون گرم فقیران را چون چای داغ می نوشد.
آه- ای غم! باور کن من که خود از جنس مردمم، هرگاه چای می نوشم، احساس می کنم خون فقیران را سر میکشم و هرگاه لقمهای غذا به دهان میگذارم، انگار پوست و خون و گوشت و استخوان بینوایی را دارم میجوم و آب و نان برایم زهر مار میشود.
مرا ببخش ای غم! ای معشوقه من که تو را مخاطب خود قرار دادهام حال آن که تو تمام وجود منی! ای غم تو روح منی که قبل از خلقت کالبدم، در آسمان سرگردان بودی. مرا ببخش ای معشوقه من که تو را خسته و آزرده کردم.
آه -ای غم! اخگری که خدا در آتش دان دلم گذاشت، تو آن را آن قدر چرخاندی و چرخاندی تا شعلهور شد. اینک مثل ستاره دنبالهداری است قلب ما_من و تو- ای غم بیا همین امشب به زمین جور اثابت بکنیم.
*روزنامهنگار