پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

ریواس جنوب/

برنامه‎های نکوداشت پدر پیوند کبد ایران که نامی آشنا برای جهانیان در حوزه پزشکی است از صبح امروز با بازدید از بیمارستان خیریه‌ی این استاد در شهرک صدرای شیراز آغاز شده‌است. بعدازظهر امروز نیز این آیین نکوداشت با حضور چهره‌های مطرح علمی و علاقمندان مردمی از ساعت ۱۵ در جهاد دانشگاهی شیراز ادامه می‌یابد. همین موضوع بهانه‌ای شد تا گفت‌وگوی این نخبه‌ی ایرانی و افتخار استان‌های فارس و کهگیلویه و بویراحمد را با روزنامه پزشکی «سپید» منتشر کنیم. گفت‌وگویی که در آن استاد از زادگاهش و شرایط زندگی روزهای آغازین زندگی‎اش گفته و این که اصلاً قرار نبوده که پزشک شود و حتی فکرش را هم نمی‌کرده‌است. او ورودش را هم به دنیای پیوند کبد شرح داده است.

معلم عشایری که پدر پیوندکبد ایران شد
نفر اول قصه ما در روستای چشمه چنار شهرستان بویراحمد به دنیا آمد. از وقتی که به یاد دارد پدرش مریض احوال بود و او و خواهر وبرادرش زیر سایه مادر پناه گرفتند. پسرک قصه ما هنوز محصل بود که‌‌ همان سایه مادر را هم به دلیل بیماری کبد از دست داد. مادرش در سن ۳۵ سالگی فوت کرد و بچه‌ها تحت قیمومیت پدر بزرگ آیت الله سید صدر الدین ملک حسینی آصدرا درآمدند.

مرگ مادر خاطره دردناکی بود که پسرک قصه ما را تبدیل به کسی کرد که اولین پیوند کبد ایران را انجام داد. دردی که هنوز از پس گذشت ۵۰ سال بغض فروخفته‌ای است که با او مانده. قهرمان داستان ما ولی لحظه‌ای تسلیم نشد. از روستاهای عشایری درس خواند و درس خواند تا پزشکی دانشگاه تهران و بعد از سال‌ها جراحی‌های سنگین زمان جنگ و بعد دانشگاه که بعد از طی یک دوره تخصصی در معتبر‌ترین مرکز پیوند جهان به یکی از بزرگ‌ترین جراحان پیوند کبد ایران تبدیل شد.اولین عمل موفق پیوند کبد در ایران در چهاردهم خردادماه سال ۱۳۷۲ توسط «دکتر ملک حسینی» در شیراز انجام شد و عنوان «پدر پیوند کبد ایران» را از آن خود کرد. نشان دولتی درجه‌یک دانش از سوی رئیس‌جمهور به دکتر «سید علی ملک حسینی» اولین جراح پیوند کبد در خاورمیانه اهدا شد. سالانه حدود ۱۰۰ پیوند کبد کودکان در شیراز انجام می‌شود که به دلیل تعداد و تخصصی بودن آن‌ها، از شیراز به‌عنوان بزرگ‌ترین مرکز پیوند کبد کودکان دنیا یاد می‌شود.

وی از موسسان بیمارستان پیوند اعضای بوعلی سینای شیراز، رئیس دوره‌ای انجمن پیوند اعضای خاورمیانه و عضو فرهنگستان علوم پزشکی است.

او می‌گوید: «زندگی من در تمام این سال‌ها فقط تقدیر بود، اتفاق‌هایی که نمی‌دانم چرا افتاد و مسیر زندگی‌ام را تعریف کرد. من اصلاً قرار نبود پزشک شوم و به پزشکی حتی فکر هم نمی‌کردم، رفتم و معلم مدارس عشایری شدم. ولی ما بچه‌های عشایر یک ویژگی مشترک داریم. یک‌جا بند نمی‌شویم و انگار همیشه به دنبال یک‌چیزی هستیم.من در روستایی از توابع بویراحمد به دنیا آمدم. بویراحمد قسمت سردسیری منطقه و کهکیلویه گرمسیری بود. بویراحمد که ما بودیم همیشه در تاریخ، منطقه نا‌امنی بود و مردم گهگاه علیه حکومت قیام می‌کردند و منطقه کوهستانی نا‌امنی برای حکومت بود، حتی زمان شاه هم یک قائله بزرگی در سال ۴۲ به وجود آمد. آن زمان بویراحمد فقط ۵ یا ۶ دبستان داشت که آن‌هم به همت پرفسور حسابی ساماندهی شده بود که ملاهای ده را آموزش داده بودند تا معلم این مدارس شوند. معلم‌های عشایری را از بین کسانی انتخاب می‌کردند که تا ۵ ابتدایی درس‌خوانده بودند. نظرشان این بود که اگر کسی دیپلم بگیرد دیگر معلمی عشایر را قبول نمی‌کند و به شهر می‌رود. من کلاس ۱۱ بودم که معلم شدم. قبل از آن تمام دوره مدرسه را باید به یک روستای دیگر می‌رفتیم. نزدیک‌ترین مدرسه به ما ۵ کیلومتر با ما فاصله داشت در روستایی به نام ماه دوان.راهی که هرروز پیاده می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. یادم هست تنها مسیر ترددی که به شیراز وجود داشت ۷ ماه سال به دلیل برف‌های سنگین بسته می‌شد و ما راه ارتباطی با هیچ شهر بزرگی نداشتیم. همین شرایط بود که برای بچه‌ها امکان نداشت بیشتر از کلاس ششم درس بخوانند مگر یک اتفاق استثنایی می‌افتاد.»

سپید: برای شما هم این استثنا اتفاق افتاد؟
اتفاقی که مسیر زندگی من را تغییر داد وجود عمویم بود. عموی من آیت‌الله مشهور و خوش‌نامی در شیراز بود که وقتی کلاس ششم تمام شد و می‌خواستم معلم عشایری شوم و البته راهی غیرازاین هم نداشتم آمد و من را با خودش به شیراز برد. در‌‌ همان مدرسه علمیه‌ای که درس می‌داد و در‌‌ همان حجره ایشان ماندم و رفتم دبیرستان. اگر عمویم نبود، من الان اینجا نبودم، این هم از جنس‌‌ همان اتفاق‌هایی بود که مسیر زندگی من را تغییر داد وگرنه من معلم عشایری می‌ماندم. خلاصه آمدم شیراز و دوران دبیرستان هم گذشت.‌‌ همان سال‌ها فقط برای تعطیلات عید می‌توانستیم به روستای خودمان برگردیم. از شیراز می‌رفتیم اردکان و بعد یاسوج و بعد از یاسوج ۱۰۰ کیلومتر دیگر پیاده می‌رفتیم تا برسیم خانه.

سپید: تمام این راه را پیاده می‌رفتید؟
مسیر ما فقط یک جاده‌ای داشت که رضاشاه در زمان درگیری‌های بویراحمد ساخته بود و آن‌هم که بیشتر سال به دلیل برف سنگین بسته بود و ما دو روز راه پیاده می‌رفتیم تا به خانه برسیم. تا یاسوج ۱۵۵ کیلومتر فاصله بود از کوه و دشت و گردنه‌ها می‌گذشتیم تا برسیم، با وجود برف، لباس و کفش ما مانند لباس و کفش‌های امروز نبود و حتی اگر هم بود ما پول نداشتیم و با حداقل‌ها زندگی می‌کردیم.

سپید: خواهر و برادر‌ها هم مثل شما درس می‌خواندند؟
خواهرم که از من بزرگ‌تر بود خیلی زود ازدواج کرد واصلا درس نخواند ویکی از برادرهایم معلم شد و برادر دیگرم رفت سراغ عکاسی

سپید:چرا فقط شما پیگیر درس و دبیرستان بودید؟
نمی‌دانم چرا ولی همیشه درس را دوست داشتم.

سپید:تا زمان دیپلم شیراز ماندید؟
بله تا سال ۴۷ که کلاس یازدهم بودم وقتی برای عید برگشتم روستایمان دیدم که مادرم به‌شدت مریض است. با هزار مکافات و سختی او را به شیراز بردیم برای مداوا، ولی کار از کار گذشته بود و مادرم بعد از دو ماه که درد کشید در سن ۳۴ سالگی به دلیل نارسایی کبدی فوت کرد. اتفاقی که تمام زندگی من را به هم‌ریخت.من از وقتی بچه بودم پدرم مریض‌احوال بود و عملاً تربیت و قیمومیت ما با پدربزرگم بود که از روحانیون سر‌شناس منطقه بود. آیت‌الله صدرالدین ملک حسینی که همیشه مراقب ما بود. من از خانواده روحانی‌ای بودم.

سپید: و این نسب روحانی بودن را ادامه ندادید؟
همیشه که ادامه پیدا نمی‌کند ما ناخلف شدیم و هیچ‌کدام روحانی نشدیم. من‌‌ همان سالی که مادرم فوت کرد دیگر درس نخواندم. چنان ضربه روحی بدی خوردم که ترک تحصیل کردم و مدرسه نرفتم. فوت مادر یکی از مهم‌ترین نقاط عطف زندگی من بود. خلاصه به شیراز برنگشتم تا بعد از چند ماه تصمیم گرفتم معلم عشایری شوم و به تشویق پدربزرگم رفتم. مسئول امور عشایری یک آقایی بودند به نام آقای حبشی که خیلی به من کمک کرد و تشویقم کرد که دیپلم بگیرم. من هم‌‌ همان سال شروع کردم و کلاس ۱۱ و ۱۲ را یکجا امتحان دادم و با معدل ۱۷ دیپلم گرفتم.سرنوشت آدم‌ها مثل یک فرفره است می‌چرخد و می‌چرخد تا یکجایی می‌ایستد اصلاً انگار خودت در آن چرخش نیستی. سرنوشت من را با خود می‌برد. بعد رفتم روستایی به نام مزدک و سه سال معلم آنجا بودم تا رسیدم به سن سربازی و رفتم برای اینکه معافیت بگیرم چون کفیل خواهر و برادر‌هایم حساب می‌شدم. وقتی رفتم رییس پاسگاه گفت اگر می‌خواهی کفالتت را بگیرم باید ۲۰۰ تومان به خود من بدهی. من از طرفی دوست نداشتم رشوه بدهم و از طرفی ته قلبم دوست داشتم درس بخوانم. از آنجائی که می‌گویند عدو شود سبب خیر من تصمیم گرفتم که به سربازی بروم و گفتم من اصلاً معافیت نمی‌خواهم. از کل بویراحمد فقط سه تا دیپلمه برای سربازی اسم نوشته بودند. چون دیپلم بودیم باید خودمان را به پادگان تهران معرفی می‌کردیم. سه‌تایی با چه مکافاتی خودمان را رساندیدم تهران.سال ۱۳۵۰ بود، ما رفتیم توی صف و گروهان ما از هم جدا شد.

فرمانده‌ای داشتیم که توی صف که ایستاده بودیم از همه می‌پرسید که اهل کجا هستید. وقتی نوبت به من رسید و گفتم، ناگهان عصبانی شد‌‌ همان شما بویراحمدی‌ها برادر من را در جنگ تنگه کشتید. از طرفی ۱۳۵۰ سالی بود که می‌خواستند جشن‌های ۲۵۰۰ ساله را برگزار کنند و دیپلمه می‌خواستند برای سپاه دانش. دوتا همشهری ما انتخاب شدند و رفتند عباس‌آباد تهران ولی وقتی نوبت به من رسید همین گروهبان به‌وضوح گفت که من این بویراحمدی را نمی‌دهم و باید همین‌جا بماند تا من پوستش را بکنم. خلاصه دوستانم رفتند حسن‌آباد و من ماندم. برنامه آن روزهای پادگان‌ها خیلی سخت و فشرده بود. ۵ صبح صبحگاه داشتیم و بعد رژه بود.‌‌ همان روز‌ها من حرکتی کردم که به نظر خودم شاهکار بود و جهت زندگی‌ام را تغییر داد. یک روز که داشتیم از رژه صبحگاه برمی‌گشتیم معاون فرمانده پادگان که سرهنگی بودند را در حیاط دیدم و نمی‌دانم با چه جراتی ولی ناگهان از صف خارج شدم و رفتم روبروی او ایستادم و گفتم من یک مشکلی دارم که باید شمارا ببینم و عجیب اینکه پذیرفت و من رفتم دفترش و گفتم این گروهبان به من و به تمام بویراحمدی‌ها توهین کرده و اجازه نداده من بروم سپاه دانش. خلاصه همان‌جا دستور دادن و رفتم سپاه دانش و همین اتفاق مسیر زندگی من را بازهم تغییر داد. بعد از یک دوره سه‌ماهه برگشتم شیراز و بعد رفتم سپاه دانش مسجدسلیمان و آنجا بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم برای دانشگاه. ضربه فوت مادرم کمتر شده بود و کم‌کم می‌خواستم به زندگی برگردم.

سپید: به رشته خاصی هم‌فکر می‌کردید، اینکه مثلاً دکتر شوید؟
اصلاً به پزشکی فکر هم نمی‌کردم. شاید باور نکنید ولی تا همین ۵۰ سال پیش در کل بویراحمد یک پزشک وجود نداشت دوتا پزشک‌یار بود و من اصلاً دکتری ندیده بودم که بخواهم الگوی ذهنی هم داشته باشم. فقط دوست داشتم دانشگاه قبول شوم.‌‌ همان سال آمدم تهران و کنکور دانشگاه تهران شرکت کردم. ۱۲۰ هزار نفر شرکت‌کننده داشت و من چون فکر می‌کردم پزشکی قبول نمی‌شوم، رشته اول دامپزشکی زدم و شبانه هم علوم اجتماعی. هر دو رشته را قبول شدم. رتبه‌ام زیر صد شده بود و می‌توانستم پزشکی قبول شوم ولی هرچقدر پیگیری کردم گفتند طبق آیین‌نامه اجازه تغییر رشته انتخاب اول را نداری و به‌ناچار‌‌ همان دامپزشکی ثبت‌نام کردم.

برگشتم ولایتمان برای خداحافظی با مادربزرگم و با یکدست رختخواب برگشتم تهران و رفتم یک مسافرخانه‌ای در ناصرخسرو که پر از شپش بود. آن زمان تازه خوابگاه امیرآباد ساخته‌شده بود و ظرفیتش محدود بود و قرعه‌کشی می‌کردند. ما ۳۶ نفر بودیم و فقط دوتا سهمیه داشتیم و خدا به دادم رسید و من توانستم به خوابگاه بروم. انگار همه دنیا را به من داده بودند. خلاصه یک سال درس‌های مشترکی که با پزشکی را داشتیم پاس کردم ولی اصلاً دامپزشکی را دوست نداشتم تا جلسه اولی که آناتومی خوک داشتم دیگر تصمیم گرفتم هر جوری شده تغییر رشته بدهم و دوباره درس خواندم برای کنکور. با رتبه خوب قبول شدم و واحدهایم را هم قبول کردند و کم‌کم در تهران جا افتادم.

سپید: هزینه هایتان چگونه تامین می‌شد؟ خانواده کمک می‌کردند؟
تا امروز که اینجا نشستم حتی یک تومان از طرف خانواده‌ام کمک و حمایت مالی نداشتم. فقط دورانی که پیش عمویم بودم روزی یک تومان پول‌توجیبی می‌گرفتم. هزینه‌های دانشگاه را هم یا وام می‌گرفتم و یا چون درسم خوب بود کمک‌هزینه تحصیلی می‌گرفتم ماهی ۳۰۰ تومان و با همان خودم را اداره می‌کردم.

سپید: پس همیشه شاگرداول بودید؟
شاگرداول نبودم ولی جزو چند نفر اول دوره بودم. بیشتر درس‌هایی که به نظرم کاربردی بود را می‌خواندم. درس‌ها را دوست داشتم و باعلاقه می‌خواندم.

سپید: در تهران ماندگار شدید و همین‌جا هم ازدواج کردید؟
برای ازدواجم باوجودی که در تهران شرایط و مواردش بود ولی برگشتم شیراز و با دخترعمویم ازدواج کردم. همانی که یک‌زمانی مادرم دوست داشت و حرفش را با من زده بود. هم وصیت مادرم بود و هم علاقه و ارادتی که به عمویم داشتم و هم در کل به ازدواج فامیلی بیشتر فکر می‌کردم.

سپید: خیلی مادرتان را دوست داشتید؟
خیلی زیاد. چون پدرم همیشه مریض‌احوال بود مادرم با سختی کار می‌کرد و ما را آبرومند بزرگ می‌کرد، هرچند خیلی زود از دست رفت ولی همه زندگی من بود. هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌تواند جایگزین تربیت مادر شود. من هنوز هر چه دارم ریشه در‌‌ همان تربیت دارد. حلال و حرام، محرم و نامحرم را در‌‌ همان بچگی از مادرم یاد گرفتم. یک‌چیزی را خوب یادم مانده که مادرم از پدرش نقل می‌کرد. اینکه به‌هیچ‌عنوان در خانه کسی غذا نخور و سنگ به شکمت ببند ولی برای غذا به کسی رو نینداز و اینکه همیشه دیگ غذایت را بزرگ‌تر بگیر تا اگر کسی از راه رسید میهمان سفره‌ات شود. ما این‌طوری تربیت می‌شدیم هرچند با حداقل‌ها زندگی می‌کردیم ولی بااخلاق بودیم. من تا کلاس ششم اصلاً نمی‌دانستم پرتقال چه شکلی است. مهم هم نبود ولی یاد گرفتم که دنیا یک کوره است که آدم را شکل می‌دهد و می‌سازد. اگر از بچگی آدم شکل بگیرد تمام آینده‌اش با‌‌ همان فرم می‌ماند. اگر هرجای دنیا باشد در هر محیط فاسدی هم باشد می‌تواند خودش را حفظ کند.

سپید: ازدواج کردید و برگشتید تهران؟
بله اما خوابگاه متاهلی نداشتیم و من هم پولی برای رهن خانه نداشتم. با یکی از دوستانم یک‌خانه‌ای را مشترک اجاره کردیم در نزدیکی زورآباد کرج ماهی ۹۰۰ تومان که نصف نصف پولش را پرداخت می‌کردیم. من ماهی ۳۰۰ تومان کمک‌هزینه می‌گرفتم و در یک شرکت دارویی هم ویزیتور شده بودم و ۳۰۰ تومان هم حقوق آنجا بود و با وامی که از دانشگاه می‌گرفتم اموراتمان می‌گذشت.

شب‌ها ساعت ۱۲ می‌رسیدم کرج ولی زندگی بود دیگر.

سال آینده‌اش هم بچه‌دار شدیم و با برادرخانمم که پسرعمویم هم بود آمدیم در تهران و باهم یک‌خانه کوچک اجاره کردیم. تا رسیدیم به جریانات انقلاب و من شانس آوردم به‌محض انقلاب فرهنگی درسم تمام شد وگرنه ۴ سالی عقب می‌افتادم.

سپید: چرا این تخصص را انتخاب کردید؟
همان مقطع یک نقطه عطف دیگری در زندگی من بود. من اول رفتم رشته اطفال و یک ماهی در مرکز طبی کودکان کارکردم. در اوج مباحث سیاسی آن روز‌ها بود که یک روز یک نامه‌ای به ما رسید که چون دیده‌شده من روزنامه مجاهد می‌خوانم دیگر حق ادامه تحصیل ندارم و خودم هم که چندان این گرایش را دوست نداشتم و از ادامه درس منصرف شدم و به همسرم گفتم برگردیم یاسوج و من طرحم را بگذرانم. یک‌هفته‌ای آنجا بودیم که نامه‌ای آمد که اشتباه شده و شما می‌توانید برگردید ولی من عادت ندارم به گذشته برگردم کاری که در ذهنم تمام شود یعنی دیگر تمام‌شده است. خلاصه یک سالی یاسوج ماندم و در همین دوران طرح، به این نتیجه رسیدم که جراحی را دوست دارم. در شیراز کنکور دستیاری دادم و چون رتبه اول بودم دکتر ملک‌زاده که معاون دانشگاه بود گفت هر رشته‌ای دوست داری انتخاب کن و باوجودی که آن زمان چشم‌پزشکی شیراز به‌واسطه دکتر خدادوست خیلی مشهور شده بود ولی من جراحی را بیشتر دوست داشتم. دوره دستیاری من زمان جنگ بود و من در کربلای ۴ در بیمارستان صحرایی امام حسین با دکتر فاضل آشنا شدم و ایشان به من پیشنهاد داد که پیوند عروق بخوانم. تا اینکه بعد‌ها رفتم بیمارستان هاشمی‌نژاد تهران که تنها مرکز پیوند ایران بود و صدها پیوند کلیه زیر نظر دکتر فاضل انجام دادم تا اینکه ایشان به من گفتند که همه‌چیز را یاد گرفتی و حالا برگرد شیراز و مرکز پیوند آنجا را راه بینداز.

سپید: شیراز تا آن روز پیوند نداشت؟
قبل از انقلاب اولین پیوند کلیه توسط دکتر سنادی‌زاده در بیمارستان نمازی شیراز انجام شد و بعد از مدت کوتاهی به دلیل پاره‌ای اختلافات و اینکه ایشان به تهران رفتند، تعطیل‌شده بود.

بعد از این دهه این جراحی در ایران متوقف شد و سپس در سال ۱۳۶۲ دوباره انجام این عمل‌ جراحی از سر گرفته شد. درطی سال های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۳ تعداد ۵۰ عمل پیوند در بیمارستان های مختلف تهران انجام شد و همزمان برنامه اساسی پیوند کلیه در ایران و آموزش گسترده تیم‌های پیوند، طراحی و پایه کار برای شروع عمل پیوند در شهرستان ها از جمله شیراز و اصفهان و سایر شهرها گذاشته شد.

اولین پیوند کلیه در شیراز بعد از سال ۵۷ در سال ۱۳۶۸، صورت گرفت و از آن سال تاکنون این جراحی روی ۳ هزار و ۸۰۰ بیمار با موفقیت انجام شده است.

اولین پیوند موفق کبد نیز در ایران در خرداد ماه سال ۱۳۷۲، توسط دکتر ملک حسینی در دانشگاه علوم پزشکی شیراز انجام شد و از آن زمان، این دانشگاه بعنوان یک مرکز موفق پیوند کبد به فعالیت گسترده خود ادامه داد.

انتهای پیام/ب