به قلم حامد موسوی روایتی از فقر آدم هایی که آغوشی برای استقبال از آنها نیست
پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/
نزدیکای بیرون شهر جایی که آدما تنها خاطراتی که ازش دارن ریختن اشغال ها و نخاله های ساختمونیشونه وایساده بودیم ! و رفیقم از مغازه ای تو اون نزدیکی ها وسایلی خرید! تو ماشین سرگرم خوردن آجیلایی که از خونه برای مسافرتمون برداشته بودیم ، بودم که چشمم به یه مرد حدودن چهل ساله خورد که با دوتا گونی داشت قوطی و وسایل پلاستیکی که اون طرف ها ریخته بود رو جم میکرد! سر و وضعش واقعا نشون میداد که هیچ کاری غیر از این نداره! طرفش رفتم و ازش خواهش کردم که چند دقیقه ای با من حرف بزنه !
اینا رو برا چی جمع میکنی؟؟
…میبرم میفروشم!
خرج زن وبچه ات رو در میاری؟؟
…نه! زن ندارم! هیچی ندارم!
چند سالته؟؟
…۳۶ سال!
سواد داری؟
…نه! هیچ وقت مدرسه نرفتم
پول اینا رو چیکارش میکنی؟
…مصرف دارم!
چی میکشی؟
…دوا( هرویین)!
روزی چند بار؟
…روزی پنج بار
پولش چقد میشه؟
…۲۵ تومن!
روزی چقد از اینا میفروشی؟
۲۰تومن! بعضی روزا کمتر!
…اقا میشه یکم پول بدین به من !
میخوای چیکار؟
…میخوام بزارم رو پول امروزم!
میزاری ازت عکس بگیرم؟
…هرچی میخوای بگیر!
مقداری پولو که بهش دادم نمی دونم چرا برگشت! ولی وقتی برگشت! بهم گفت بابت پول ممنون ولی منم یه روزی خوب میشم!
دلم واقعن گرفت ! گفتم به امید خدا همه چیز درست میشه!
پرسیدم ازش آرزوت چیه؟
اشک تو چشاش جمع شد! گفت تنها ارزوم اینه ازدواج کنم و بچمو ببینم بعدش بمیرم!
همینطور که داشت اشغال ها رو جمع می کرد از من دور شد!
انتهای پیام/حامد موسوی