پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

بعداز ظهر یکی از روزهای گرم تابستان، مینا، خواهرزاده ام که همسایه مان بودند، صدایم زد و از من خواست، دختری را ملاقات کنم که در اتاق بالایی (که به آن اتاق شهید می گفتند) نشسته بود؛ مادر زمینگیرم یکی از موانع ازدواج دختران فامیل با من بود.

امیدوار بودم این دختر شرایط زندگیم را بپذیرد. خواهر زاده ام همه چیز را توضیح داده بود. دخترخانم تحت تاثیر افکار برادر شهیدش آماده گذشت و فداکاری بود.

وقتی وارد اتاق شدم، دختری با نشاط و سرزنده، با موهای بور و کم رنگی که بدون اجازه اش از زیر مقنعه بیرون لغزیده بودند، چشمانی گرد و جذاب، پیشانی بلند و قسمتی از دماغش که پیدا بود. همه آنچه مرا مجذوب خویش کرد، همین قطعه از صورت آن دختر محجوب بود.

با تعریف و تمجید های مینا، چند روز بعد، برادرانم  به خواستگاری زینب رفتند. با پرس و جو از بستگان در مورد مادرش ( رفتارهر مادری  بسیار در رفتار دخترش هویدا وتاثیر گذار است) به قول محلی ها «مادر را ببین، دختر را بگیر» به این نتیجه رسیدم که زینب زن زندگی و دختری ارزشمند است.

از معلمین مدرسه هم پرس و جو کردم، به نظرمعلمین مدرسه، زینب از انضباط، دقت، هوش و ذکاوت قابل قبولی برخوردار بود. شرایط اجتماعی آنروزها اجازه نمی داد که من و زینب بصورت راحت همدیگر را ببینیم و همدیگررا بهتر بشناسیم،هر چند شناخت هر کسی خیلی بطول می انجامد و شاید به اندازه همه عمر زمان ببرد، اما شواهد امر، نشان می داد  که آینده ای روشن در انتظار ما خواهد بود.

تلاشهای زیادی صورت گرفت تا اینکه من و زینب بر سر سفره عقد بنشینیم، اما درست چند روز قبل از این موضوع، عموزاده های من و دایی های زینب با هم درگیر شدند. کاری که مثل غذا خوردن و خوابیدن در منطقه ما معمول و طبیعی می نمود.زینب

سختی هایی که برای رسیدن به شرایط قبل از دعوا کشیدم به اندازه چند بار فتح قله اورست بود زیرا خانواده هایمان به دیده یک دشمن به هم می نگریستند. معمولا در جامعه عشیره ای، هرکسی بدون درنظر گرفتن حق  و درست بودن موضع بستگان، با جهت گیری، متعصبانه از موضع فامیل خویش حمایت می کردند.
بالاخره مجبور شدم با تهدید پدر زینب به خودکشی و فرار که موجب آبروریزی خانوادهایمان می شد، کاری بکنم که بتوانیم ازدواج کنیم.

بعد از تهدید من  و پادرمیانی بسیاری از بستگان که الان در قبرستان خفته‌اند، ما بر سر سفره عقد نشستیم؛ این موفقیت علیرغم تهدید ها و تطمیع های دشمنان، کمی هم  به خاطر حسن شهرت واهل کار بودن من صورت گرفت.

من و زینب کنار هم نشستیم، من شصت و پنج کیلو عضله با کمی مهربانی پنهان و خشونت ذاتی و آمادگی بدنی برای کار و جنگ و دارای رویاهای دور و دراز بودم ؛ زینب، دختربچه ای با ترسی مبهم، مانند کودکی معصوم و در حال خواب به نظر می رسید که احتیاج به حمایت و تکیه گاه داشت و به شدت آسیب پذیر می نمود.

او دل به مردی سپرده بود و ایمان داشت گوهر خوشبختی را به دست می آورد. ما با هم ازدواج کردیم، در منطقه ای که خشونت و درگیری مانند نان شب ضروری به نظر می رسید.

من اما، گاهی مطالعه می کردم. با پس زمینه ای از عرفان شرقی و خواندن نظرات افرادی مانند: کریشنا مورتی، اشو، کنفسیوس وبودا و…معمولا از جنگ، گریزان بودم و به همین دلیل بسیاری از مواقع به خاطر همین روحیه جنگ گری، دربین فامیل، تحقیرمی شدم.

تقریبا وصله ای ناجور در میان خانواده ای جنگ آور و خشونت طلب، به نظر می رسیدم، آنها اهل جنگ و خشونت وغیرت بودند، من ولی، کمتر غیرت و تعصب را به رسمیت می شناختم  و کمی هم از این خشونت ورزی ها بیزار بودم.

زندگی ما مثل رشد علف های بهاری خیلی زود شروع شد ؛ زینب، دلبری یگانه بود که دلم را در یک دیدار شکار کرده بود، اما وقتی پای زندگی در میان است، شاید، به نظر می رسد دلبری کمتر به کار آید؛ آنچه مرد خانواده ما، لازم داشت، آشپزی، خوشرویی در برابر مهمان و پرستاری از مادر پیری بود که اکنون  زخم بستر هم پیدا کرده بود.

همسرم، دختری کم سن و سال بود که وظیفه پرستاری را بر عهده گرفته است. زینب از دیدن زخم های مادر حالی به حالی می شد و گاهی تهوع آزارش می داد، اما چاره ای نداشت.

هیچ تازه عروسی نباید روز اول زندگی، شروع به غرزدن کند.شستشوی مادر، آشپزی، مهمانپذیری برای زینب کم سن و سال، کاری طاقت فرسا بود.

اداره تازه تاسیس کار زیاد داشت و من هم اهل کم کاری و بی مسئولیتی نبودم وقتی خسته به خانه بر می گشتم، آنچه انتظار داشتم، شور و شوق و نشاط  تازه عروس بود، ولی با همسری مواجه می شدم که لباسهایش بوی بتادین و الکل می داد.

هنوز چند روزی نگذشته بود که از بوی الکل وبتادینی که لباس های زینب گرفته بود، خسته شدم. فکر کنم روز چهارم زندگی مشترک بود که می خواستم با تازه عروسم بیرون بروم.

وقتی لباسهایمان را پوشیدیم، مادرم شروع به ناله کرد، گویی روزگار حسود، از خوشحالی ما ناراحت بود. با همان لباسهای عروسی با عجله  به اورژانس رفتیم و تا نیمه شب اورژانس بودیم.

دچار دوگانگی شده بودم، از طرفی دلم می خواست از مادرم نگهداری کنم و از سویی دیگر دوست داشتم با همسرم تفریح مختصری را تجربه کنم. چیزی که در دوران نامزدی آرزویش را داشتم و حالا برایم دست یافتنی می نمود، ولی شرایط مادرم اجازه نمی داد.موسوی

نیمه شب که به خانه آمدیم، آرزو کردم مادرم بمیرد تا کمی از زندگی لذت ببریم. صدای اذان صبح کمی هشیارم کرد. اما خستگی شب گذشته مثل کوهی روی پلک هایم سنگینی می کرد.

دوباره خوابم برد و خوابی عجیب دیدم، همسرم پیر شده بود و مادرم از او نگهداری می کرد، چهره معصومانه همسرم، مثل زمینی که شخم زمستانه بخورد، پر از شیار و چروک بود.

دندانهای مرواریدی اش به لثه هایی بی رنگ و چندش آور تبدیل شده بود. نفرتی که از دیدن همسر پیرم احساس کردم، مرا از خواب بیدار کرد.

ناگهان متوجه رنگ پریده همسرم و موهای آشفته اش شدم . احساس می کردم آنچه در خواب دیدم واقعیت داشت، وقتی صبحانه می خوردم، زینب گفت: دیشب تا صبح بیدار بود و پرستاری مادرم را به عهده داشت.

دلبر موی میان من، حالا پرستاری تمام عیار شده بود، من اما برای زندگی  به شادی و شور و شوق نیاز داشتم، چیزی که به سرعت هرچه تمام تر، در خانه ما گم شده بود.

شاید چهارسال بیماری مادرم بطول انجامید. اما در واقع به درازنای چهار قرن گذشت، رنج های ما وهزینه های گزاف مداوا و خدمات کم و رنج مهمانپذیری ازعیادت کنندگان ناتوانی که کاری جز صحبت در مورد قیمت نفت و دلار و یارانه نداشتند، زینب را عاصی کرده بود.

هیچکس جز عیادت کمکی نمی توانست و جز خاطره بیماری دیگران، داستانی نمی دانست؛ پس از شش و نیم سال بستری بودن، حالا مادرم شده بود پوست و استخوان .
در غروب یک روز پاییزی، مادرم برای همیشه چشم های بی فروغش را بست. من و زینب، اگرچه احساس رهایی می کردیم اما به شدت گریه کردیم، درست است که در مدت چهار سال گذشته ساعتی خوشحال نبودیم اما شیرین زبانی ها وضرب المثل های محلی مادرم، تنها دلخوشی ما بود.

به علت گرفتاری و نداشتن تفریح و سرگرمی، دچار افسردگی شده بودیم، دکتر عطایی پزشک معالج، چاره کار را مصرف داروهای ضد افسردگی و مسافرت به مناطق خوش آب وهوا دانست، برایم مشکل بود که بعد از مرگ مادرم به مسافرت بروم ولی با اکراه پذیرفتم .

هزینه نگهداری و پرستاری و داروهای کم یاب، مرا از پای در آورده بود و پس اندازی برایم نمانده بود. چیزی هم نداشتم که بتوانم بفروشم و کسی که بتوانم کمکی بگیرم.

مهندس مرادی یکی از دوستانم در بانک کشاورزی است، شرایطم را می دانست، وام قرض الحسنه ای داشتند با ضمانت خودش، از بانک گرفت و قرار شد اقساطش را از حقوقم بپردازم .

بدون توضیح مشکلات از مدیر اداره مرخصی ده روزه گرفتم، دیگر همه عالم و آدم گرفتاری های مرا می دانستند. دراواخر پاییز، اکثر مناطق کشور سرد بود، بنابرین راهی بندرعباس شدیم.

با مکاتبه و درخواست اسکان اداره، مهمانسرای شیلات پناهگاهی بود تا بتوانیم همدیگر را ببینیم ومزاحمی نداشته باشیم؛ وقتی در ساحل دلپذیر خلیج فارس تنم را به آب سپردم، تازه فهمیدم که زینب، بخاطر مصرف دارو کمی پریده رنگ و چاق شده است.

چاقی زینب  او را دلپذیرتر کرده بود، اما نگاهش مغموم و پژمرده بود. انگار نمی شناختمش، انگار تازه با من آشنا شده بود.

صبح ها و بعد از ظهرها، طبق دستور دکتر عطایی، کنار ساحل، با ماسه  قلعه و مجسمه درست می کردیم و می دویدیم و بازی می کردیم و بعد از آن  در آب ملایم دریا، شنا می کردیم.

گویی شوری آب خستگی را می مکید به علاوه بوی جلبک های ساحل  برای ما، به عطری دل انگیز تبدیل شده بود، بگونه ای که از خاک ساحل در شیشه ای ریختم و با خود به خانه آوردم.

بویی که قایق زندگی مرا به ساحل نجات می برد. من و زینب در واقع بعد از چهار سال، تازه به ماه عسل رفته بودیم. وقتی برگشتم، مهندس باقری همکارم، خانه ای در نزدیکی اداره برایم اجاره کرده بود، تازه فهمیدم اصرارش برای گرفتن کلیدخانه چه معنایی داشت.

حالا وقتی به زینب نگاه می کردم، کمتر نشان پژمردگی در چهره اش می یافتم، گویی زمستان از خانه ما رفته بود وشکوفه های گیلاس همه جا پراکنده شده بودند.

می خواستم تمام عقب ماندگی های سالهای گذشته را جبران کنم، اما کارمند دولت و درآمد محدود، اجازه جاه طلبی نمی داد. با کمک دوستانم، شریفی وصالحی و باقری شرکتی تاسیس کردم، زینب من، حالا منشی شرکت شده بود. بعد از چهار سال از زندگی مشترک، زینب نقش های متفاوتی بازی کرده بود، گاهی عروسی خردسال و بی تجربه، مدتی پرستاری ناشی و دست و پا چلفتی، چند وقت همسری بی زبون که هرکسی می توانست در یک برخورد ایراداتش را متوجه بشود، اما گذر زمان و پختگی آدمی به تدریج نقش های پیچیده تر سر راه او  قرار می دهد.

گاهی به نظر می رسید در بعضی از نقشها می بایست جایزه اسکار بگیرد. زینب، گاهی مادرم می شد وقتی به یاد مادرم گریه می کردم با من محبت می کرد و دلداری ام می داد، وقتی احساس تنهایی می کردم، مونس تنهایی ام بود، وقتی خسته از اداره برمی گشتم، دلبری تمام عیار بود که خستگی هایم را درو می کرد، وقتی بر سفره می نشستم، آشپزی بی نظیر بود، حالا هم منشی محجوب و حسابدار زیرک شرکت شده بود وهمه این کارها را باید با هم انجام می داد.

بتدریج شرکت ما رونق گرفت و زندگی ما بهتر و بهتر شد. جمعه شب پنجمین سال ازدواج ما بود که برای اولین بار، زینب، جشنی کوچک ترتیب داده بود.

جشن و شادی و سرور ما،  با خبر خوش پدرشدنم همراه شد. احساس می کردم مالک جهانم و تمام گنج های زمین متعلق به من است .

زندگی روی خوش نشان داد بود، ما تازه  مزه زندگی را فهمیده بودیم، حالا این سؤال پیش می آمد که زینب همه نقش هایی را که بازی کرده، باید کنار می گذاشت ؟

آیا دیگر آن نقش ها را نمی تواند بازی کند؟ ولی حالا نقشی دیگر، مهم تر و سرنوشت ساز تر برعهده اش بود. حالا مادر شده بود، شبیه ترین موجود به خداوند، زاینده و آفریننده فرزندی که زندگی را سرشار سرور و شادمانی خواهد کرد.

رفتار زینب، خورد و خوراک زینب، لباس زینب، خنده های زینب همه نشانه ای از مادر بودن را به همراه داشت. زینب را از کار معاف کردم  ودختری سبزه روی و کوتاه قامت را به عنوان منشی شرکت استخدام کردم.

هنوز دخترم بدنیا نیامده بود که از کلانتری زنگ زدند، شریکم را با لیلا به کلانتری برده بودند، پس از گفتگو با افسر نگهبان متوجه ارتباط نامشروع  آقای شریفی بامنشی شرکت شدم .اعتمادی که خیانت به بار آورد.

به ناچار با وساطت من و چند همکار، آقای شریفی با لیلا ازدواج کرد، ازدواجی اجباری با مهریه ای سنگین و به پیشنهاد مادر لیلا که زنی زیرک و با زکاوت بود، مجبور بودم برای آبروی شرکت شریفی را اخراج کنم .اما وساطت بستگانش مجبورم کرد دوباره استخدامش کنم ولی این بار هیچ اعتمادی به او نداشتم .همسر
دخترم پردیس که بدنیا آمد، همه همکاران شرکتی و چند همکار اداری را دعوت کردم و جشن مفصلی گرفتیم، خانه ما، شور و شوق و رونق و تازگی داشت.

گویی پردیس یگانه دختری بود که پا به عالم گذاشته بود. دختری که در آینده، نقش هایی متعددی را در جامعه ایفا خواهد کرد. پردیس مادری فرهیخته خواهد شد که فرزندانی اندیشمند و ارجمند و پاکدامن تربیت کند

. به عقیده من، تا هنگامیکه مادران جامعه ای فرهیخته نباشند، فرزندان جامعه روی خوشبختی نخواهند دید. زینب امروزی، نه تنها مادری است که پرستارپردیس شده، بلکه مادر وهمسر و مونس من و گهواره فرزندان آینده کشورخواهد بود

زندگی ما ، امروز از برکت حضور دخترمان و فداکاری مادرش ،شبیه افسانه ها و قصه هایی است که باورش برای بسیاری از مردم ، غیر ممکن می نماید.

مادرم حضور ندارد اما همسرم نقش اورا به خوبی ایفا می کند.

تنها خواهرم در بمب باران جنگ تحمیلی در بهبهان به شهادت رسید، اما زینب نقش نرگس را هم خوب می داند. شعرها و غزل های حافظ را اگر برای زینب نسروده باشند ، حلاوتی با خود نداشتند.

گویی لباس ها فقط بر اندام زینب میدرخشند وهر بیننده ای مجبور است خالقش را بستاید، همه رنگ های خوب، رنگهایی است که زینب دوست دارد.

زینب، پزشکی حاذق بود که درمان همه غصه های مرا در آستین داشت، رفیقی صادق بود که هرگز به شریکش خیانت نکرد، دیواری استوار بود که تکیه گاه همه خستگی های من و دختران بود.

اما در حادثه ای دلخراش روی در نقاب خاک کشید و زیبایی را با خود به خاک سپرد و برای همیشه من و جهانی را در غم و اندوه برد.

حیات در کره زمین و زندگی بشر، ممکن است بدون زینب ادامه پیدا کند اما ، بدون شک، فاقد کیفیت لازم است و در واقع نمی توان نام زندگی بر آن گذاشت یا آنرا زندگی پنداشت.

سید غلامعباس موسوی نژاد