پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

سلام استاد ارجمندم ، تماس گرفته بودید؟ عذرخواهی منو بپذیرید در حال رانندگی بودم و نمی توانستم پاسخ بدهم .در خدمتتان هستم.

دکتر عزیز زاده با لحنی شیرین وملایم گفت :جلسه ای روز دوشنبه ۱۶تیر ماه داریم .با ارادتی که یک شاگرد به استاد دارد .متواضعانه گفتم: هرچه فرمان تو باشد آن کنیم عاشقان را بر سر خود حکم نیست . با خنده گفت تشریف می آورید. گفتم از تو به یک اشارت ازما به سر دویدن .روز دوشنبه ۱۶ تیر ماه به دفتر دکتر عزیز زاده رفتم تا در معیت استادم به جلسه .

ناگهان، مردی درشت اندام واستخوانی با سبیلی قجری وارد شد. منشی دکتر عزیز زاده هراسان وارد شد وگفت : ببخشید آقای دکتر بدون اجازه وارد شدند.مرد قوی هیکل دست دراز کرد ولیوان آبی برداشت وخورد وگفت : آقای دکتر باری  دارم که غیر از شما کسی نمی تونه به منزل برسونه. من قبل از استاد گفتم : ما جلسه داریم باید برویم. استاد با لبخند گفت صبور باش جناب موسوی نژاد. من هم ،  به تبعیت از استاد سکوت کردم .مرد وارد شده  بدون مقدمه شروع کرد. راننده تریلی ام، سالهاست بین تهران وبندرعباس در رفت آمدم .سال ۶۸ چندماهی بعد از رحلت حضرت امام،‌ به اصرار خانواده ام با آفتاب دختر خاله ام ازدواج کردم .حدود شش سال از ازدواج من وآفتاب می گذشت وما بچه دار نشدیم. با گرفتاری هایی که داشتم به دکتر های زیادی مراجعه کردم اما سودی نبخشید. ناامید ومایوس بودم. از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره. عصر همون روز یه نفر اومد پیشم وگفت باری دارم می تونی تا تهران ببری؟ گفتم : در خدمتیم.

با حجب وحیای خاصی گفت: ببخشید، خودم همراه بارم هستم می تونید منو با خودتون ببرید؟ گفتم: اتفاقا شاگردم بیماره وخودم تنهام. با کمال میل در خدمتم. رفتیم وبار را روی تریلی گذاشتیم وجناب براتی هم سوار شد وراه افتادیم. بعد از اینکه از شهر خارج شدیم. آقای براتی خوابید ومن هم صدای رادیو را کم کردم تا راحت بخوابد. بعد از یکی دوساعت آقای براتی از خواب بیدار شد وعذر خواهی کرد. کم کم بین من وآقای براتی سر صحبت باز شد ومن سفره دلم را برای آقای براتی باز کردم. ما راننده ایم ورانندگی می طلبه که خاطره تعریف کنی واز قصه هایی که می دونی بگی تا مسیر تموم بشه. از زندگی خودم وآفتاب گفتم. بچه دار نشدن ودکتر رفتن واحساس بدی که دارم ومتلک راننده ها وترحم فامیل وخلاصه سفره دلمونو براش پهن کردیم. حرفهام که تموم شد، براتی پرسید:توی خانواده ات غیر از شما کسی هست که بچه دار نشده باشه؟ گفتم جد اندر جد ما بچه زیاد داشتیم.

بقول دکترا عیب از دخترخالمه. ظاهرا یه چیزهایی توی شکمش ضعیفه وهمین هم باعث میشه بچه دار نشیم.  گفت : چرا زن نمی گیری ؟ گفتم: خدایی با خاله ودختر خاله ام خیلی رودرواسی دارم. روم نمیشه توروی خالم نیگاه کنم. گفت بهش نگو!! گفتم چطوری؟ خلاصه جناب دکتر سرتون را درد نیارم.  براتی  منو با دختر داییش آشنا کرد. بین خودمون وبراتی قرار گذاشتیم وقسم امام رضا خودیم که به هیچ کسی چیزی نگیم.

بعد از مدتی من ومرضیه دختر دایی براتی با هم ازدواج کردیم وبزودی بچه دار شدیم.  تقریبا سه روز تهران بودم وسه روز بندر. هرچه مرضیه اصرار می کرد به بندر نروم ،می گفتم راهی نداره. بعدش براتی منو توی شرکتشون برد و شبش اومد خونه و به دختر داییش توضیح داد که احمد آقا که من باشم، قرارداد سی ساله با شرکت ما داره وتا همیشه باید بین بندر و تهران در رفت آمد باشه.  یکی دو سال بعد از ازدواج من ومرضیه، یه دکتر علفی از قم اومد بندر. مقداری دارو داد به آفتاب  و به آفتاب گفت اگر بچه دار شدی وپسر بود اسمشو بذار رضا واگردختر بود اسمشو بذار معصومه.
آفتاب هم نذر کرد که همین کارو انجام بده. خلاصه سرتون را درد آوردم. دختر خالم یعنی همون  همسر اولم بعد از چند وقت بچه دار شد ودختری بدنیا آورد. اسمشو گذاشتیم معصومه ودختر بسیار جذاب وباهوشی بود، اما آفتاب دیگه هیچوقت بچه دار نشد. مرضیه دختر دایی براتی یعنی همون همسر دومم هیچی از آفتاب نمی دونست . آفتاب هم هیچی در مورد مرضیه نمی دونست، یعنی نمی گذاشتم بدونند. مرضیه، شکر خدا بعد از دو پسر، دو تا دختر هم برام زایید. دکترعزیز زاده گفت: اصل مطلب را نگفتی جناب رحیمی !؟ راننده با قورت دادن آب گلوش گفت : اصل مطلب اینه که مهدی پسر بزرگم دانشجوی دانشگاه شهید بهشتیه ومعصومه هم پارسال قبول شده دانشگاه بهشتی.

چند وقت پیش، مهدی با من ومن کردن گفت: بابا یه چیزی می خوام بگم روم نمیشه. گفتم قربونت برم، من که در بست چاکرتم امر بفرما!! گفت: آخه روم نمیشه.  پیش دستی کردم وگفتم: در مورد ازدواجه ؟ گفت دقیقا زدی توی خال…. گفتم دختره چیکارس؟ باباش مامانش کیه ؟اهل کجاس ؟ گفت: فقط می دونم اهل بندر عباسه وباباش از همکارای شماست. گفتم اسم رسمش چیه ؟ گفت: فامیلیش رحیمیه …. یهو دلم هری ریخت پایین. جون شما انگار، یه تانکرآب یخ روم خالی کردند. حالی به حالی شدم وگفتم : اسمش چیه حالا؟ گفت معصومه. زدم توی سرم وگفتم یا امام رضا!!….هرچی مهدی اصرار کرد وگفت چی شده؟ حرف تو حرف آوردم وگفتم : دیشب عین همین خوابو دیدم وازین حرفها….خلاصه دکتر جون دارم دیونه می شم نمی دونم چیکار کنم. پسرم عاشق خواهرش شده !!! راز چندین ساله من هم داره بر ملا میشه. نمی دونم چیکار کنم وچه جوری قضیه را جمع وجور کنم.

دکتر عزیز زاده با لبخند همیشگی اش گفت : اولین راه کار اینه که شما مخالفت کنید وبگید اصلا دوست ندارید و اجازه نمی دهید. آقای رحیمی با تردید گفت .مخالفت کردم ولی، دیروز که بندر بودم، آفتاب بهم گفت تو را به جان فاطمه زهرا یه چیزی بهت می گم نه نیار!! گفتم: چشم خانم، چرا قسمم میدی؟ یه دفعه آفتاب گفت: دخترمون معصومه دلبسته یه آقا پسری توی دانشگاه شده وبه دلش نشسته، نمی خوام توی ذوقش بخوره. عکسشو نشون داده، پسر خوب وبا خونواده ای هست. دو سه سالی هم ازمعصومه بزرگتره…. داشتم می مردم. تورا خدا دکتر جون راهنمایی کن. یه راهی پیش پام بذار.دکتر عزیز زاده با متانت خاصی گفت: بذار امشب راه حل ها را بررسی می کنم. فردا تشریف بیارید ولی با احترام با منشی برخورد کنید. آقای رحیمی با نگرانی مبهمی که وجودش را احاطه کرده بود، عذر خواهی کرد واز دفتر دکتر عزیز زاده خارج شد. حدود دوهفته از جلسه ای که با دکتر عزیز داشتیم گذشت،  به عنوان یک شاگرد، دوست داشتم بدونم که استادم، چگونه موضوع را حل می کند؟

با استاد تماس گرفتم واز موضوع پرسیدم. متوجه شدم قضیه، شکل جدیدی پیدا کرده است. ظاهرا بعد از علاقه مندی معصومه ومهدی و نگرانی پدرشان، فردای همانروز پسری خوشتیپ با ماشینی آنچنانی جلوی پای معصومه توقف می کند. با احترام هرچه تمامتر به معصومه نزدیک می شود  و از معصومه خواستگاری می کند ومی گوید اگر حتی جوابت منفی باشد، به خاطر حس خوب زنده بودنی که در من ایجاد کردید  و نجابتی که در شما سراغ دارم، این ماشین را به شما هدیه می کنم. معصومه نمی پذیرد ومجتبی با اصرار از او خواهش می کند که این هدیه اصلا به خاطر قبول کردن پیشنهاد نیست وسندش به نام شماست. معصومه با نجابت همیشگی تشکر کردونپذیرفت  ولی مجتبی از توی داشبورد  ماشین سند ماشین را که به نام معصومه رحیمی صادر شده بود به دست معصومه داد وگفت : به کمک بچه های آموزش دانشگاه از پرونده ات کپی شناسنامه وکارت ملی شما را بردم محضر وبه نام شما کردم. این هم رزومه کاری وتحصیلات وشرکتمه خدمت شما. لطف بفرمایید به پیشنهاد من فکر کنید وفرصتی در اختیار من بدهید تا بیشتر خدمتتون برسم وبا هم صحبتی بکنیم. اگر اجازه دادید که ممنون می شوم واگر اجازه ندادید هم به خاطر نجات زندگی من و درسی که از شما یاد گرفتم، همه عمر مدیون شما و خانواده شما هستم.

معصومه در برزخی گرفتار شده بود که ناگهان مجتبی خداحافظی می کند ومی رود. معصومه به پدرش زنگ می زند وماجرا را تعریف می کند. پدرش کمی نگران می شود که نکند برنامه ای پشت قضیه باشد. می گوید: ببین مالک قبلی ماشین کی بود. معصومه بعد از نگاه کردن به سند میگه مالک مجتبی خدامیان فرزند عباس. پدر معصومه با اکراه می گوید شماره کنار کارت ماشین را برام بفرست تا خلافی اش را چک کنم. معصومه می گوید : پدر جان ماشین ۷۸ کیلومتر کار کرده فکر نکنم خلافی داشته باشه. آقای رحیمی با اطمینان بیشتر میگوید: ماشین را با خودت به خوابگاه ببر. قانونا ماشین مال شماست، نگران نباش، دوسه روز دیگه خودم میام تهرون و ته وتوی قضیه را در میارم.

معصومه که رزومه ومدارک شرکت وشرایط مالی مجتبی را دیده بود، کمی تمایل داشت با مجتبی بیشتر آشنا بشود. فردای همانروز مجتبی با یک ماشین بسیار زیبا جلوی دانشکده انتظار معصومه را می کشید. وقتی معصومه نزدیک ماشین مجتبی رسید، خانمی مسن از ماشین پیاده شد و معصومه را به داخل ماشین دعوت کرد. خانم مسن، مادر مجتبی بود وگفت بعد از تصادف پسروتنها دخترم ،مجتبی به شدت افسرده بود. ولی از لحظه ای که شما را دیده، با شور و شعف خاصی از شما صحبت می کنه وبعد از دوسال، شما زندگی دوباره بهش بخشیدی و ما از شما ممنون ومتشکریم. چندر روز بعد رحیمی به تهران میاد و بعد از خالی کردن بار ماشین،  به سراغ بنگاه ومحضروپلیس می رود ومی بیند هیچ اشکالی برسند ماشین وارد نیست ومجتبی صادقانه اینکارو به خاطر دلش انجام داده است.  مشتاق می شود با مجتبی دیداری داشته باشد وبه دانشگاه می رود تا او را ببیند واز وضعیت تحصیلی اش بپرسد.

وقتی به پارک کوچکی که کنار دانشکده حقوق است می رسد می بیند، مهدی پسرش با یک نفر بحث می کند ودارد سرش داد می زند ولی پسری که مقابل مهدی ایستاده، بسیار مؤدبانه صحبت می کند ومی گوید من از معصومه خواستگاری کردم وایشون مختار است بین من وشما یکی را انتخاب کند، پس دوست عزیز با شما دعوایی ندارم. ضمنا این را بدونید که شما هرگز نمی توانید با معصومه ازدواج کنید. مهدی عصبانی می شود ومی گوید به پولت نناز، معصومه دختری نیست که  به خاطر پول پای روی دل من بگذارد. مجتبی گفت: شما خیلی مسایل را نمی دونی دوست عزیزکه بعدا متوجه می شوی ومی فهمی که حق با بنده است. معصومه با تردید به حرفهای مجتبی ومهدی گوش می داد وپدرش بدون اینکه متوجه حضور معصومه بشود به سمت مهدی رفت ودست مهدی را گرفت، ناگهان مجتبی خم شد ودست آقای رحیمی را بوسید وگفت سلام جناب رحیمی خیلی دوست داشتم حضوراً خدمتتون برسم. آقای رحیمی از مجتبی عذر خواهی کرد ومهدی را به سمتی کشید وبغلش کرد وبوسیدش  و گفت پسرم لطفا کمی آروم باش. طرف حریف قدریه بعید می دونم ما بتونیم باهاش مبارزه کنیم.

مهدی با پدرش مشغول صحبت بود که معصومه از راه رسید وخودش را در آغوش رحیمی انداخت و گفت: بابا جون شما اینجا چیکار می کنی ؟ ناگهان !! مهدی با تعجب ووحشت به پدرش نگاهی انداخت وپرسید بابااااااجوووون؟؟؟ معصومه گفت: اشکالی داره؟ من معصومه رحیمی با افتخار میگم پدرم راننده تریلی بین بندر وتهرانه  و نون حلال سر سفره میاره. اشک در چشمان رحیمی ومهدی حلقه زد ورحیمی از شرم، مثل شمعی که توی آفتاب باشه داشت آب می شد و در نیمکت فرو می رفت. مهدی با تعجب بیشترپرسید: یعنی معصومه خواهر منه ؟؟رحیمی بیشترکز میکنه  و در خودش فرو رفت. در این میان مجتبی پا پیش گذاشت وگفت:  بنده با شرمندگی اعلام می کنم، از شاگرد آقای رحیمی تحقیق کردم.

شما ومعصومه خواهر وبرادرید ونمی توانید با هم ازدواج کنید. البته جسارت بنده را ببخشید جناب رحیمی من واقعا شرمنده ام. این شانس را خداوند فقط برای مجتبی فراهم کرده تا سعادت خواستگاری را پیدا کنه بازهم عذر می خوام جناب رحیمی ….
سید غلامعباس موسوی نژاد

انتهای پیام/ د