پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

سمیرا متین‌نژاد

پاسخ دادن به این پرسش که سعدی چرا تا بدین‌حد ماندگار است و چگونه است که هفت قرن از او گفتن و نوشتن همچنان ناکافی می‌نماید این است که سعدی خداوندگار غزل و جمال‌پرستی زمینی و بیان‌کننده عشقی است که صراحت در اعتراف به آن، دیگر به‌آسانی در وجود انسان این روزگار یافت نمی‌شود.

سعدی، شاعری جهانگرد و مسافر سرزمین‌های دور بود سعدی زبان عشق زمینی را می‌داند و بیانش، ترجمان احساسات ساده آدمی است و آن را در نوشته‌ها و سروده‌هایش هم متبلور می‌کند؛ بی آنکه هراسی از این داشته باشد که وجهه شیخ بودنش مخدوش شود. او از عشق پدیده‌ای ماوراءالطبیعی نمی‌سازد بلکه به آسانی آن را دستمایه‌ای برای بهتر دیدن و دیگرگونه درباره هستی اندیشیدن قرار می دهد.

نگاه لطیف سعدی به پدیده‌های این‌جهانی و بی‌پروایی‌اش در بیان معانی صریح با واژگانی ساده از او مردی ساخته که به‌راستی نمی‌دانیم چرا همه عمر این‌قدر در عاشقی پخته بوده است. شاید آسان بتوان سن و سال و او را در زمان سرودن هریک از قصایدش یا بوستان و گلستانش دریافت؛ اما به دشواری می‌توان گفت، کدام غزل را در جوانی و کدام‌یک را در پیری سروده، بی آنکه خود اشاره‌ای به آن کرده باشد.

از این منظر، عشق، سعدی را همیشه جوان داشته و نگاه جمال‌پرستانه در سراسر اندیشه عاشقانه‌اش عشقه‌گون پیچیده است.

تشبیه‌های سعدی در غزل‌هایش به‌گونه‌ای اعجاب‌انگیز همیشه تازه است و مبالغه‌هایش بزرگ‌نمایی به نظر نمی‌رسد. او در تشبیه هر چیزی به دلدار، لقمه را دور سرش نمی‌چرخاند و خاقانی‌وار در پی به رخ کشیدن علمش نیست. او هیچ تلاشی نمی‌کند که چیزی را بسراید، شعر در او می‌جوشد، به طبیعی‌ترین شکل ممکن؛ مثلا به روانی و سادگی می‌گوید:

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت/ تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

یا

به زیور‌ها بیارایند وقتی خوبرویان را/ تو سیمین‌تن چنان خوبی که زیور‌ها بیارایی

به‌راستی واکنش خواننده این ابیات، حتی اگر پیامی از جانب عاشقش نبوده باشد، چیست جز لبخندی بر گوشه لب، احساس محبتی گم‌شده در ته دل و حیرت از تجمیع جهانی از زیبایی در کمتر از یک سطر نوشته.

عشق سعدی، ساری است؛ درواقع او در طبیعت، باغ و راغ و بیابان و مرغزار، قدم می‌زند و با موشکافی ویژه‌ای به برگ، گل، درخت، بلبل، پروانه و دیگر پدیده‌های عادی نگاه می‌کند؛ به‌گونه‌ای که این واژگان که در اصل، پربسامد‌ترین واژگان غزلسرایی کلاسیک در طی قرون به‌شمار می‌رود، در بیان سعدی جان و هویتی متمایز می‌یابد.

سروِ سعدی، راه می‌رود، عشوه‌گری می‌کند، به قد و بالایش تفاخر می‌کند و شب‌ها با ماه همنشین می‌شود و نقشش در پهنه آسمان، در حالی که ماهی از شانه چپ یا راستش، طلوع کرده زیبایی‌اش را دو چندان می‌کند. چشم سعدی که تمام ارکان طبیعت را جاندار و زنده و انسان‌وار می‌بیند، همواره شاهد این داستان عاشقانه است و وقتی می‌خواهد این همه زیبایی را در قیاس با زیبایی معشوقش حلاجی کند، حیفش می‌آید که سرو یا ماه را به تنهایی با او به جدال بکشاند؛ بنابراین تصویر ماه و سرو که در ژرف‌ساخت اندیشه‌اش وجود دارد، او را دعوت می‌کند که معشوق را به هر دو، همزمان برتری دهد و در نهایت چنین بیتی خلق می‌شود:

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری/ که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

اندیشه جمال‌پرستی، سعدی را وامی‌دارد که همه‌چیز را زیبا ببیند و آن زیبایی را دستاویزی قرار دهد برای رسیدن به محبوبی برتر. این تفکر نوعی رفتار رندانه را پدید می‌آورد که مفهوم گناه را دستکم در غزلیاتش دگرگون می‌کند، در این نوع نگاه، گناه نه به اختیار که به‌صورت طبیعی با دیدن زیبایی‌ها روی می‌دهد و البته قابل چشم‌پوشی است:

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن/ کاین گناهی است که در شهر شما نیز کنند

یا

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم / چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

یا

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد/ گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

 

با این دید، رازِ تَری و تازگی غزلیات سعدی در عشقی است که از دل و چشم او به تمام ارکان جهان سرایت کرده است. عشق سعدی، عشقی دور از دسترس نیست، او بیان‌کننده تمام احساساتی است که یک انسان می‌تواند در هر زمانه‌ و قرنی با آن سر و کار داشته باشد. شیخ اجل با این مفهوم جاودانه و اسرارآمیز سینه‌به‌سینه به میدان می‌رود و توانسته است تضاد و تقابل عقل و عشق را حل کند.

عشق برای سعدی، برخلاف بسیاری از شاعران و عرفا، در مرتبه‌ای اولی و فرازمینی قرار ندارد؛ بلکه همین‌جاست، در میان رویداد‌هایی ساده و معمول، و خطابش به معشوق وقتی آزرده است یا دلتنگ یا حتی خشمگین چیزی نیست که مغلق و درک‌ناشدنی باشد:

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم/ تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم

یا

کسی مانند من جستی زهی بد عهد سنگین دل / مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم

او بی‌هیچ تعارفی با یار بی‌وفایش دعوا می‌کند که چرا او را رانده است و دیگری را به خود راه داده و بعد با سخت ترین تعبیرها او را به کناری می زند:

رفت آنکه فقاع از تو گشاییم دگربار/ ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده است

سعدی در بستان هوای دیگری زن/ وین کِشته رها کن که در او گله چریده است

آنچه در طی سال‌ها به دلایل مختلف اجتماعی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی و عرفی سبب شده است که ما نتوانیم به آسانی ابراز عشق کنیم و آنچه در رفتار پیچیده انسان‌های این‌زمان و این قرن علی‌رغم وجود امکانات بی‌نظیر ارتباطی دیده می‌شود، آنچه عشق را به گمشده‌ای در میان های و هوی این جهان بدل کرده و تنهایی و سکوت را برای انسان‌ها به ارمغان آورده، روی‌گردانی از همین زبان ساده و بیان صریح در اظهار احساسات است؛ چه آن‌ها که از سر خشم برآمده‌اند و چه آن‌ها از روی محبت.

از همین رو است که او به درستی پیش‌بینی می‌کند که:

هر کس به زمان خویشتن بود/ من سعدی آخرالزمانم