پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

به قلم الهام فرهادی:

چکیده: «… هنوز صدای ترکه‌های چوبی معلم و مدیر مدرسه و تَشَرهای مدیر مدرسه به خاطر برداشتن زیراَبرو یا نوشتن شعری عاشقانه در گوشه کتابم، در گوشم هست! …

… امروز هم که تلاش می‌کنم معلم متفاوتی برای دانش‌آموزانم باشم؛ شوربختانه، هربار با احضارها و تذکرها از جانب آموزش و پرورش عاری از انصاف و خالی از محتوا، روبرو هستم…

… اما من نه اغتشاش‌گر هستم، نه منافق؛ من یک معلم هستم که از نزدیک شاهد ناامنی‌های خود و همکارم در محیط کار و در جامعه بوده‌ام و به این روش ستیزه‌جویانه و به این سیاست تبعیض‌آمیز در اداره جامعه و قوانین منزجر کننده حاکم بر نظام اداری و فرهنگ‌های مذموم تلقین شده به ملت فرورفته در گرداب عقب‌ماندگی‌های سیاسی، علمی و فرهنگی؛ اعتراض دارم…»

الهام فرهادی

 وقتی دخترکی چند وجبی بودم هر کس می دید، فورا سوال می کرد می خواهی چکاره شوی؟ من هم که دانشی درباره مشاغل نداشتم و فقط پزشک و معلم را می شناختم یا می گفتم پزشک یا معلم. البته آن موقع ها معلم ها مثل الان در حاشیه و زیر تیغ تیز قضاوت اولیا نبودند بلکه تا حدودی آزاد و مورد احترام بودند! اشخاصی کاریزماتیک برای خانواده ها و دانش آموز که گاهی این احترام با ترس هم آمیخته می شد و دانش آموز از روبرو شدن با معلمش واهمه داشت. مثل الان نبود که گاه حتی باید زبان برنده و گستاخی دانش آموز را هم تحمل کند؛

نمی گویم آن موقع ها خوب بود؛ نه اصلا! هنوز صدای ترکه های چوبی معلم بر دستان کوچکم را احساس می کنم! هنوز از ترس مدیر مدرسه و توبیخم به خاطر برداشتن زیرابرو یا نوشتن شعری عاشقانه در گوشه کتابم اندوهگینم اما بحث من احترام و عزت نفسی بود که آن موقع ها معلمان در برابر جامعه داشتند که متاسفانه هر چقدر جلوتر رفتیم این عزت نفس کمتر و کمتر شد تا به صفر گرایید؛ عزت نفسی که نه وجه شخصی بلکه بعد اجتماعی آن مد نظرم است.

به هر حال، بر خلاف امیال و آرزوهایم و به دلیل کمبودهایی که به عنوان یک فرزند معلم احساس می کردم هرگز نمی خواستم معلم شوم اما بسیار اتفاقی از همان حوادث روزگار که پیش بینی اش نمی کنی در بین آن همه آزمونی که دادم در آزمون معلمی پذیرفته شدم.

از همان روز اول معلمی، سعی کردم که شیوه ی متفاوتی از معلمان پیشینم و معلمان فعلی در پیش گیرم؛ شیوه ای که عاری از تحقیر و تهدید دانش آموز برای یادگیری های طوطی وار باشد. خواستم دانش آموزم آزاد باشد و از من به جز مشق های اجباری و جمع و تفریق های خسته کننده تصویری موثر در زندگیش را پیش چشم داشته باشد. خواستم به او احترام، عزت نفس، متانت و کودک بودن را یاد دهم، خواستم به او اندیشمند بودن، نوع دوستی، صلح با دنیا و عشق را آموزش دهم اما متاسفانه هر بار با احضارها و تذکرها از جانب آموزش و پرورشی عاری از انصاف و خالی از محتوا و همخوانی با ایده آل های انسانی و تهی از تعلیم و تربیت واقعی روبرو شدم.

اما باز هم کم نیاوردم و ادامه دادم. چون به روشم ایمان داشتم و زخم زبان های کوته فکران برایم انگیزه بود نه مانع، چون گاه وقتی عده ای با تو مخالفت می کنند نشان از حقانیت توست و من به حقانیت خودم باور داشتم…

اما با همه این تفاسیر؛

من امروز در این تاریخ به عنوان یک معلم و از خانواده یک معلم معترض به شرایط حاکم بر نظام آموزشی هستم.

من به تبعیض در نظام پرداخت حقوق و دستمزد یک معلم با سایر مشاغل اعتراض دارم.

من به فقر معلم و نابود کردن حیثیت او در جامعه فرهنگی و اجتماعی اعتراض دارم.

من به نگران بودن معلم در عدم توانایی برای پیش بردن زندگی خانواده اش اعتراض دارم.

من به جامعه و سیاست نابود کننده اندیشه و به انزوا کشاندن تفکر اعتراض دارم.

من نه اغتشاش گر هستم نه منافق؛ من یک معلم هستم که از نزدیک شاهد ناامنی های خود و همکارم در محیط کار، در زندگی و جامعه بوده ام و به این روش ستیزه جویانه و به این سیاست تبعیض آمیز اداره کردن یک جامعه و قوانین منزجر کننده حاکم بر نظام اداری و فرهنگ های مذموم تلقین شده به ملت فرورفته در گرداب عقب ماندگی های سیاسی، علمی و فرهنگی اعتراض دارم.

من از اینکه یک فرد بی سواد دستمزد مرا به سخره بگیرد اعتراض دارم.

آقایان و خانم‌های مسؤول؛ من رکن حرکت جامعه به سمت توسعه و رشد هستم؛ من بایستم، کشور از حرکت می ایستد! پس:

لطفاً مرا جدی بگیرید!