پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

ریواس جنوب/ بیژن آزادوار

دوستی به اسم محمد، که به آن می گفتند مَمَدو و گاهی مَمَد نابودگر که حالا برای شورای شهر نام نویسی کرده!

قبل ازاینکه به مکالمه ی رد و بدل شده فی ما بین خودم و محمد بعد از سالها بپردازم، مختصری از وَجنات، خصوصیات و گذشته ی ایشان توضیح بدهم، مطمئناً مفهوم را مناسب تر خواهم رساند؛

محمد یا مَمَدو یا مَمَد نابودگر، شخصی بود که دائما در کودکی به دنبال نابودی اطرافیان خود بود و این خصوصیت تا زمان جوانی و حتی اکنون هم سرایت کرده و اکنون هم می گوید من همان نابودگری هستم که عشق به نابودی دارم؛

محمد، اکنون بزرگ شده، با پوستی گندم گون و چهره ای عبوس، زخمی که زیر چشمش از روی مشاجره و نه ارثی به یادگار مانده، دستانی که حکم شلاق برای دوستانش داشت و مثل باران دائما بر سر و صورت دوستانش می بارید و نوازش می کرد همنوعانش را؛
ابروهای کمانی و به هم پیوندخورده، هیکلی تونمند، بلندقد و چهارشانه، با پیشانی بلند که قامت او گاها برایش دردسر ساز بوده؛
بااین خصوصیات ظاهری، برای دیگران دردسری بود و معمولا مَمَدو را در آن زمان آشنایان و اطرافیان برابر با واژه ی فرار می دانستند، یعنی ممدو را که می دیدی باید فرار را برقرار ترجیح می دادی؛

و گذشت، تا اینکه بعد از مدت ها و چندسالی ممدو را دیدم، اما ممدو برای خودش حالا محمد ی شده و از خودش بسیار می گوید و این دیدار به واسطه ی تماس محمد به عنوان دوست و هم کلاسی گذشته به وقوع پیوست؛ از اینجا به بعد با همان زبان محاوره ای و خودمانی برایتان نقل می کنم چه گذشت و مختصرا شرح می دهم؛

سر قرار اومدمُ دیدم که، محمد برا خودش بزرگی شده و مثل قدیما میگه چطوری داش بیژن؟ حال احوالت چطور مِطوره؟
منم که عرض ادبی کردم و خنده ای و از گذشته و خوش بش تا اینکه بعد از خاطرات گذشته رفتیم سراغ اصل ماجرا؛ از شورا گفت که ثبت نام کرده و می خواد براش فعالیت کنم؛ گفت داش بیژن تو که غریبه نیستی حالا که شنیدم شاخ بز و گوسفند در شورا میشکونن، دیدم که من استادم و نمی تونم ببینم جای منو کسی پر کرده باشه و اصلا کسی مثل من نمی تونه شاخ بز بشکونه و گفت تازه من مِتُد جدیدتر و به روزتری ارائه میدم؛ گفت آخه میخوام به شورای شهر پایتخت نشون بدم چطور شاخ می شکونن؛
گفت وقتی با یه دست کت و شلوار دیدم منم میتونم سری تو سرا در بیارم رفتم دو دست کت و شلوار کلاسیک گرفتم، خط اتوشون هم که گردن می بُره، سوء پیشینه هم که حل میشه، برا شورا هم خبری از رد صلاحیت ملاحیت نیستُ خلاصه اینکه حالا که خبری از آبادی نیستُ هرکه خرابتر میکنه محبوبیتش بیشتره، پس مطمئنا من که برا خودم یه پا نابودگرم حتما رای میارم؛
گفت تازه دانشگاه رفتمُ مدرک گرفتمُ دیدم بهترین موقع هست تا تنورگرمه نون رو بچسبونم؛

گفتم محمد مگه دانشگاه هم رفتی؟؟؟!!!
توکه می گفتی دانشگاه سوسول بازیه، پس چی شدکه رفتی دانشگاه؟؟؟
محمد با خنده های بلند و همیشگی گفت داش بیژن تو هم که ما رو گرفتی؛
گفت یعنی خودت نمی دونی من پامو سرکلاس نذاشتمُ، یکی رو اجیرکردم برام حاضری بزنه که اگه هم نمیزد خبری نبود، نمره هم که خودش جور میشد و خدا میرسوند،
گفتم خدا چطور میرسوند؟ گفت بچه ها میرسوندن. تا این رو گفت فهمیدم مثل گذشته، محمد بچه ها رو باتهدید و فضای رُعب آوری که حاکم می کرد نمراتش رو می گرفت؛
گفتم محمد، حالا در چه رشته ای تحصیلات تکمیلی رو به پایان رسوندی؟؟؟

یه کم تامل کرد بعدش گفت نمی دونم، همین رشششششششششته رشته، رشته آشُ رشته و زد زیر خنده. گفت داش بیژن اصلا مدرک رو ول کن. حالا یه چیزی گرفتم، خودم هم از این فانتزی بازیا خوشم نمیاد که اسم تخصصمو تو ذهنم جابدمو باهاش پُز بدم؛

خلاصه اینکه فقط بدون مدرک دارمو کارم مثل گذشته درسته؛

گفتم حالا تبلیغ هم کردی؟
کسی ازت حمایت می کنه؟؟؟
گفت، دمت گرم داش بیژن مگه کسی می تونه حمایت نکنه؛
خیلی از بچه ها که مثل گذشته حمایت می کنن، اونایی که حمایت نمی کنن هم فلوکس موجود هست و این روزا کاری به سطح سواد و فکر و جناح و مردمی بودن که ندارن، ظاهر رو می بینن که منم قد قامت رعنا دارم، مدرک هم که گفتم جوره، با چند تا کلمات قلمبه سلمبه هم که این روزا آقا میشی برا خودت،
و خلاصه اینکه همه چی جوره؛

گفتم خوب حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟؟
گفت دوستان تو رو پیشنهاد دادن، متن سخنرانی برام بنویسی چون خوب خوب حرف میزنی، بعد منم که متن ها رو می خونم و میشم سخنران؛

گفتم اقا محمد ممنون که بنده رو قابل دونستی ولی بنده چنین تخصصی ندارم و نمیتونم حمایت کنم چون اصلا وقت رای گیری منطقه نیستم که بخوام به شما رای بدم که اگر اونجا باشم، فکر نکنم بتونم بهت رای بدم چون هم فکر نیستیم؛

دیدم اخم کرد و آتیش گرفت؛ گفت داشتیم داش بیژن؛ داشتیم داش بیژن؛

محمد گفت من تازه دو تا از دوستام هستن که ثبت نام کردن و قراره ائتلاف کنیم،
خواستم یه پولی بهت بدم، این وسط به نون و نوایی برسی،
خواستم کنارم باشی تا بهت بگن آقا و آقا بودن رو بهت بچسبونن؛

مثل اینکه نمی خوای آقا باشی؟
محمد خندید و گفت تو از همون گذشته هم هیچی نبودی، همش درس می خوندی و از احترام و ارزش ها می گفتی، حالا می بینی من خودم یه ارزش شدم، دارم امروز برا شورا ثبت نام می کنم، در آینده هم مجلس و بعد هم اگه فرصت شد حتی ریاست جمهوری.

گفتم محمد جدا دور از دسترس نیست برات؟
دلیلی وجود داره که قابل تامل هست و باز هم دلیلی وجود داره که به خودت با چنین شرایطی اجازه بدی کاندیدای شورا بشی و به قبول شدنت امیدوار باشی؟ حتما فضا رو دیدی و فهمیدی که درچنین فضایی میتونی رشدکنی؛
گفتم محمد جان؛ من همون بچه سوسول درس خونی هستم که اینجا تک و تنها ماندم و به خودم اجازه نمیدم برا شورا ثبت نام کنم و میدونم که به من رای نمیدن و فکر کنم در چنین فضایی تو قبول بشی، چون درگذشته هم چنین شرایطی بوده و من دیدم؛

محمد گفت داش بیژن تو هیچوقت چیزی نمیشی چون نفهمیدی چطور باید باشی تا آقا باشی و آقا دیده بشی، چطور باید باکلمات بازی کنی تا اطرافت شلوغ بشه،
و در ادامه گفت؛ حالا هم چیزی بهت نمیگم چون هنوز یه کم پیش من احترام داری و گرنه به خاطر این حرفات می دادمت به بچه ها شخصیتتو به هم بریزن؛
گفت تو همیشه تنها می مونی، ولی روزی می بینی من اون بالا بالاهام و تو شلوغیا اولین نفر در ازدحام جمعیت سخن می رانم و می رانم و می رانم ،
و تو این پایین پایین ها باید سیاست هایِ کلانی که من اتخاذ می کنم را بپذیری و بگویی چشم؛

گفت بیژن، خداحافظی هم نمی کنم چون روزی باید بیای پیش من که رئیس هستم و کارهاتو درست کنم ؛
گفت صبر کن و ببین چطور برا من دولا راست میشن؛

حالا من از آن روز تا به حال باز تامل کردم و به فکر فرو رفتم که چرا مَمَد نابودگر ها زیاد شدند و چرا و چرا و چرا و چرا……………………………………………..