داستانی واقعی از کودکان کار در یاسوج کودکان واکسی/چقدر در مورد علیرضا فکرهای منفی کردم
پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/
ریواس/ سید غلامعباس موسوینژاد
روز دوشنبه بعد از سلام و احوالپرسی با همکاران، وارد اتاق شدم، گوشهای تقریبا خلوت که کمتر آفتابگیر است.
هوای سرد زمستانی آزارم میداد، بلند شدم و شعله بخاری را یشتر کردم تا از سرمایی که از پشت پنجره هجوم میآورد، بکاهم، ناگهان در اتاق، بدون هیچ مقدمه ای باز شد، احساس می کردم باید اجازه می گرفتند، بنابراین کمی عصبانی شدم و چهره درهم کشیدم اما جز دو کودک هشت و نه ساله افغانی کسی را ندیدم ، آنها با کیسه های رنگ و رو رفته ای وارد اتاق شدند.
سرمایی که آزارم داده بود، علیرضا و دوستش را شکسته و رنجور کرده بود، آنها بیرون از محیط اتاق، دنبال کسانی بودند که شلوغی زندگی فرصت واکس زدن به کفش را به آنان نمی داد.
بستهای کوچک حاوی گردی سفید
کفش هایم را به دستشان دادم اما نه به خاطر اینکه واکس لازم داشتند، بلکه به خاطر اینکه کمکی کرده باشم ،اما نه به شیوه گدا پروری به قول یکی از دوستان کفش های من تا حالا چند برابر قیمتشون واکس خوردند.
قبل از اینکه بیرون بروند فکری به ذهنم رسید، گفتم: بچه ها چای میخورید؟ با اکراه قبول کردند، کیف ها را زمین گذاشتند، برای علیرضا و همراهش چای ریختم شاید کمی گرم شوند و سوز سرما از بدنشان بیرون برود.
بعد از خوردن چای، کفش هایم را واکس زدند؛ اصرار کردند که پول واکس را نپردازم، گویی، میخواستند، جبران محبت کنند، مردانی بزرگ در قالب کودکان ….
رفتند، اما مرا با خودشان تا سوز سرمای همه کودکان کار بردند.
نگران رفتار ناجوانمردانه سرما، با تن نحیف علیرضا و دوستانش بودم و داشتم با خودم برای حل مشکلشان فکر میکردم.
یکی از همکاران، چند ضربهای به در زد و با سلام وارد اتاق شد، مردی کنجکاو و تیزبین که کمتر تغییری از نگاهش دور میماند؛ خم شد و چیزی را برداشت ، از من پرسید، سید ! این بسته چیه؟ بستهای کوچک و ظریف، حاوی گردی سفید رنگ …
گفتم: نمیدونم، آها، کودکان واکسی الان اینجا بودند، شاید مال اونها باشه، حتما جاش گذاشتند.بسته را برداشت نگاهی کرد ، بسته را به من داد، من هم نگاه کردم ، یاد فیلمها افتادم .
آقای مطهری گفت: فکر میکنم مواد مخدر باشه!
فکر کنم مواد مخدره
گفتم فکر نکنم، علیرضا یکی دوساله میاد پیش من پسر خوبیه ولی همکارم بسته را باز کرد و به سبک فیلمها کمی از آن چشید، بعد با قیافهای حق به جانب گفت: چرا ، فکر کنم مواد مخدر باشه.
احساس بدی پیدا کردم، انگار باری سنگین تر از طاقتم روی دوشم گذاشتند.
همکارم میگفت زنگ بزنیم نیروی انتظامی! افغانیها برای ما غیر از بدبختی و اعتیاد و از بین بردن فرصتهای شغلی، هیچ دست آوردی نداشتند.
با اصرار زیاد بسته را از دستش گرفتم، آقا محمود، همکاری دیگری که تازه به ما پیوسته بود، نگران شده بود و میگفت شاید این بچهها کارشان توزیع مواد باشه؛ بسته را بفرستیم آزمایشگاه یا زنگ بزنیم ۱۱۰ .
۲ روز بعد علیرضا با صورتی کبود به اتاقم آمد
با نگرانی و کمی دلخوری، بسته را توی کشوی میز گذاشتم، آقا محمود، گفت: ممکن است برات درد سر درست کنند، فردایی پس فردایی همین بچه ها، گزارش بدهند و اونوقت، «خربیار و باقالی بار کن» .
دور روز بعد، علیرضا با چهرهای زخمی وارد اتاق شد، با نگرانی و عصبانیت، بخاطر بستهای که در اتاق جا گذاشت و این چند روز فکر منو مشغول کرد، باعث شده بود، دلسوزیم نسبت به گذشته کمتربشه.
صورتش خراشیده بود و گردنش کبود بود نمیتونستم بی تفاوت باشم، ناگهان یاد فیلمها افتادم یعنی کار رییس بانده؟ …
پرسیدم علیرضا چی شده؟
گفت : گندهمردی که سر خیابونه ، منو زد و گفت دیگه تو این خیابون نیای!
گفتم چرا ؟
گفت اینجا منطقه منه! نه تو و نه هیچ کس دیگه، نباید! نباید! تو منطقهٔ من واکس بزنه فهمیدی؟ و گرنه هرچه دیدی از چش خودت دیدی …
با خودم زمزمه کردم ، خدای من! واکسیها برای خودشون امپراطورانی مستبد هستند… چه کسی میتونه رنج این کودکان را درک کنه؟
از قضاوتم در مورد این کودکان معصوم خجالت کشیدم
سعی کردم زخمش را نگاه کنم، یا پانسمان کنم ولی قبول نکرد. افغانها در عین نیازمندی، کمک قبول نمیکنند، با گفتههای آقا محمود، در مورد مواد مخدر، نسبت به افغانیها، کینه ای در من ایجاد شده بود.
بسته گرد سفید رنگ را از کشوی میز بیرون آوردم و با توپ و تشر پرسیدم: علیرضا این چیه ؟ با مظلومیتی خاص، گفت: بوگیره،برای کفش !!! بریزید تو کفشتون بو نمی گیره، برای دو کفش کافیه آقا .
گناهی بزرگ مرتکب شده بودم، چقدر در مورد علیرضا فکرهای منفی کرده بودم .
از قضاوتی که در مورد این بچه های معصوم کرده بودم خجالت میکشیدم ، خواستم عذرخواهی کنم اما علیرضا رفته بود.
سعی کنیم، منصفانه قضاوت کنیم یا اصلا قضاوت نکنیم ….
—————————–
داستان کوتاه از موسوی نژاد
——————————-
انتهای پیام/ک-ب
سلام
دی شیخ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم ، انسانی آرزوست
گفتا جسته ایم ما یافت می نشود
گفت آنچه یافت می نشود ، آنم آرزوست….
برای رضایت خدا ، برای انسان بودن ای مسئولین محترم فکری ضرب الاجلی برای نجات کودکان کار بنمایند…
داستان جالب و تاثیر روحی روی خواننده ایجاد میکنه. ما انسان ها بهتر است قبل از تصمیم و یا نظر پیرامون موضوع بررسی داشته باشیم