پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/

ریواس جنوب/ یادداشت ارسالی*

در شاهنامه فردوسی گاهی در انتهای داستانها، گفته می شود که؛

*چنین بود کاین بودنی کار بود*
دست کم، در پایان تراژدی سهراب و همینطور به بند افکندن بوذرجمهر از این مصراع استفاده شده است…
مساله اصلی این نوشته مصراع استفاده شده در داستان بیماری ضحاک ماردوش و استیصال تیم پزشکی از درمان ایشان است.
وقتی ابلیس در لباس پزشک به ضحاک مراجعه می کند، به صراحت می گوید؛
*بدو گفت کاین بودنی کار بود*

سوال اینست که آیا واقعا این «بودنی کارها» قابل پیش بینی یا مدیریت نبود؟
یا اساسا جامعه ایران با عنایت به بافت سنتی به الواح از پیش نوشته شده و مقدر، مقید بودند؟
باور به «بودنی‌کار» (آنچه که به فرمان چرخ/تقدیر روی می‌دهد و از آن هیچ گریز نیست!) در فرهنگ های قبیله ای -که ایران نیز از دیرباز چنین فرهنگی داشته- گسترده بوده است!

این ترکیب یک باور قلبی است که در گذر هزاران سال تکرار، سینه‌ به‌ سینه‌ی رویدادهای راستین تاریخی، با آنها درهم تنیده و به آن رویدادهای راستین، چهره افسانه‌گون بخشیده است!

اخترشناسان و موبدان (کارشناسان/دانایان/پیشگویان) یارِغار و همراهِ همیشگی شاهان بوده‌اند تا «جانشین عقل شاه شوند و او را از رنجِ اندیشیدن و پیش بینی‌های خِرَدبنیاد برهانند!»

از شاهنامه چنین برمی آید که پادشاه ( ضحاک) شبی در خواب می بیند که سه مرد جنگجو به سمت وی می آیند، از این سه نفر دو نفر مسن تر و یکی جوان تر بود. گُرد کهتر به سال که ظاهری شبیه پادشاهان دارد، به جنگ ضحاک رفته و تا کوه دماوند وی را تعقیب می کنند. ضحاک شگفت زده شده و بلافاصله از خواب بیدار می شود. ترسِ از دست دادن مقام و منزلتش باعث می شود که با صدای بلند فریاد بزند تا دیگران علتِ غُلغل این کدخدای نامور را جویا شوند!

مهتران، موبدان، اخترشناسان و افسونگران به درگاه پادشاه فراخوانده می شوند تا همگان مقیم حریم ضحاکِ ستمکار شوند!

آیا قدرت ضحاک رو به افول است؟؟

سپهبد هرآنجا که بُد موبدی،
سخن‌دان و بیداردل بخردی،
ز کشور به نزدیک خویش آورید،
بگفت آن جگرخسته‌خوابی که دید!
که: «برمن زمانه کی آید به سر؟
که را باشد این تاج و تخت و کمر!؟»

از سوی دیگر، فرمانروایان از کارشناسان، سخن بر کام و آرزوی خویش می‌خواستند. در تاریخ بیهقی می‌خوانیم که محمود غزنوی به ابوریحان بیرونی می‌گوید: «سخن بر مراد من گوی! نه بر سلطنت علم خویش»!
پس، کارشناسانِ ضحاک، درمی‌یابند که چه «بودنی‌ها» را بگویند و چه نگویند، سر از دست خواهند داد! کارشناسان به دوگانگی و تردید مبتلا می شوند، پس؛
همه موبدان سرفگنده نگون،
«چرا» کس نبایست‌کردن، نه «چون»!

تا سرانجام «زیرک» نامی از میان موبدان دل به دریا می‌زند و گریزناپذیری سرنگونی را به او باز می‌گوید!
به قول خسرو گلسرخی؛
*همیشه یک نفر باید به پا خیزد*

کسی را بوَد زین سپس تخت تو،
به زیر اندرآرد سرِ بختِ تو؛
کجا نام او آفریدون بود،
زمین را سپهرِ همایون بود!
خبرِ اضمحلالِ سلطنتِ ضحاک ناپاک دین، برای خودش غیر قابل باور بود، در جستجوی علت ماجراست و می پرسد؛

بدو گفت ضحاک ناپاک دین،
چرا بنددم چیست از منش کین؟‌

زیرک، ضحاک را به گذشته و اعمال نابخردانه خویش ارجاع می دهد؛

دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی

پس زیرک با بهره‌گیری از بی‌هوش شدنِ ضحاک، به خاطر حفظ جانش از مهلکه می‌گریزد…

این روایتِ شاهنامه، گویای گستردگی فرهنگِ «باور به کارسازیِ نیروهای فراطبیعت در رویدادهای اجتماعی» و نیز «دل بستن به افسونگران» است!

بازمانده‌یِ این فرهنگِ دیرپا، امروز نیز اَشکال گسترده ای به خود گرفته، از رمالی و جن‌گیری و سرکتاب‌بینی و کف‌بینی و گرفتن فال (ورق، قهوه و…) و دادن مهره مار و افسون و شکستن تخم‌مرغ …‌!
این دست رفتارها متاسفانه در اندیشه و اعمال پاره‌ای کارگزارانِ بلندپایه کشور نیز جایگاه دارد!

آموزه‌ای که از تلفیق دانشِ امروز و سخنان فردوسی می توان گرفت، این است که گستردگیِ «خردگریزی»، «آسان‌گرایی»، «سرنوشت‌گرایی»، «خرافات»، و کوتاه سخن، «باور و امید به نیروهای ناپدیدار فراطبیعی» ریشه در فرهنگ ایران دارد….

* دکتر اسداله الوندی